در میان داستانهای کهن، انگشتر حضرت سلیمان یکی از مرموزترین و قدرتمندترین نمادهاست. گفته میشود این انگشتر، کلید قدرت…
به اطراف نگاه کردم، دیدم سنگهاى قیمتى فراوانى در آنجا وجود دارد. ناچار مقدار زیادى از آنها را پائین ریختم تا حاجىآقا…
روزى پادشاهى با وزیرش از راهى مىگذشتند. پادشاه سوار بر اسب و وزیر پیاده بود. در راه یک تسبیح گرانبها پیدا کردند ولى…
زن به شیطان گفت: آیا آن مرد خیاط را می بینی؟ می توانی بروی و وسوسه اش کنی تا همسرش را طلاق دهد؟...
نیمروز بود کشاورز و خانواده اش برای ناهار خود را آماده می کردند. یکی از فرزندان گفت در کنار رودخانه هزاران سرباز اردو…
پیرزنى بود که توى دنیا فقط یک دختر داشت. خواستگاران زیادى بهسراغ دختر مىآمدند، اما خاله پیرزن همه را رد مىکرد...
روزی روزگاری پادشاهی سه پسر داشت و باید از بین آنها یکی را به عنوان ولیعهد خود انتخاب می کرد. انتخاب مشکلی بود چون هر…
حضرت سلیمان که فرمانرواى همه جانواران بود با زنى ازدواج کرد. روزى این زن به حضرت سلیمان گفت: یک قالیچه قشنگ و یک…
دو تاجر بودند که با هم صیغه بردارى خوانده بودند. یکى از آنها یک پسر داشت ولى دیگرى فرزندى نداشت. برادرى که پسر داشت به…
زن پیغام دختره را به پادشاه رساند. پادشاه هم معطل نکرد و دستور داد که تمام جوانهای شهر بیایند و از جلو دختر که تو…