پسر درویش که برای بار جندم از دختر پادشاه فریب خورده بود، بیچاره و درمانده روانهٔ خانه شد. مادر، صداى داد و قال و شیون…
فردا که شد، مردم همه در جارسوق کوچک شهر جمع شدند و گرد هم آمدند. پادشاه دستور دادکه از خزانه، پول بیاورند....
درویش پیرى بود که همسرى داشت و پسری یک روز همینطور نشسته بودند. درویش رو کرد به پسرش و گفت: پسر جان! من فکر نمىکنم…
در روزگاران گذشته، دو برادر بودند: یکى غنی، یک هم فقیر. برادر فقیر در ده زندگى مىکرد و برادر غنى در شهر. روزى از…
در زمانهاى قدیم پادشاهى بر سرزمینى حکومت مىکرد. یک شب خواب عجیبى دید. خواب دید که از آسمان بدون وقفه روباه مىبارد.…
غروب یکى از روزها، خروسى رفت بالاى درختى تا چرتى بزند. سگ آبادى که از آنجا مىگذشت خروس را دید و گفت: آهاى آقا خروسه…
پسر چوپانى بود که یک گاو داشت. هر روز گوسفندهاى مردم را مىچراند پسر و مادر از شیر گاو معاش مىکردند….
پیرمردی 92 ساله که سر و وضع مرتبی داشت در حال انتقال به خانه سالمندان بود. همسر 70 ساله اش به تازگی درگذشته بود و او…
می گویند در زمانهای دور پسری بود که به اعتقاد پدرش هرگز نمی توانست با دستانش کار با ارزشی انجام دهد. این پسر هر روز به…
پدری پسرش را برای تعلیمات مذهبی به صومعهای فرستاد. پس از چند سال که پسر به روستای خود بازگشته بود….