در زمان های قدیم رنگرز و یک سلمانی با هم رفیق بودند که صیغهٔ برادرى خوانده بودند. هر چه مرد سلمانى با خدا و صادق و…
به مناسبت هفته ملی کودک، کیدزی با اجرای طرحی حمایتی، بستری متفاوت برای کودکان و نوجوانان تحت درمان و والدین آنها…
مرد فقیری به شهری وارد شد، هنوز خورشید طلوع نکرده بود و دروازه شهر باز نشده بود. پشت در نشست و منتظر شد، ساعتی بعد در…
روباه حیله گری بود که خیلی دلش می خواست کلاغی را که دور و بر او آشیانه کرده بود، بگیرد و بخورد. اما کلاغ هم کلاغ…
در روزگاران کهن زنی بود که با تنها دختر شوهر سابقش که اسمش انار خاتون بود، زندگی می کرد. زد و مادره دیوی را دید و عاشق…
شبى از شبها، هارونالرّشید دچار بىخوابى شد. فرّاشى را بهدنبال جعفر برمکی، وزیرش فرستاد. جعفر برمکى بر بالین…
پیرزنى بود که پسر داشت. مادرش خواست او را پهلوى استادى بگذارد تا چیزى یاد بگیرد؛ به او گفت: یک خرده نخودچى مىخری،…
روزی بود و روزگاری، پیرمرد دهقانی بود که چند بز،گوساله بره و سگ داشت، روزی از روزها مریضی عجیبی بین حیوانات آن روستا…
دو برادر بودند یکى بهنام خدارحم که آدم مهربانى بود و دیگرى بهنام بىرحم که آدم خوبى نبود. این دو برادر با هم جنگشان…
پیرمردى بود که قطعه زمینى داشت. این پیرمد نان سالانهٔ خود و هفت دختر خود را از کشت زمین بهدست مىآورد. یک روز پیرمرد…