یکی بود، یکی نبود. زنی بود و دختر خیلی کوچکی داشت. این دختره هیچ وقت به حرف مادرش گوش نمی کرد. هروقت مادرش فرمانی می…
معلم مدرسهای با اینکه ﺯﯾﺒﺎ ﻭ ﺍﺧﻼﻕ خوبی داشت هنوز ازدواج نکرده بود. ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﺷﺪند ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: ﭼﺮﺍ ﺑﺎ…
سالها پیش مدتی را در جایی بیابان گونه بسربردم. عزیزی چهار دیواری خود را در آن بیابان در اختیار من قرار داد؛ یک محوطه…
در قسمت اول داستان حاتم طایی و گلچهره خانم دیدیم که حاتم برای حکمیت و تقسیم گنجینه های حضرت سلیمان داوطلب شد و توانست…
در زمانهای قدیم، تو یکی از شهرها مردی زندگی می کرد به اسم حاتم و این حاتم خانهای داشت که چهل در برایش ساخته بود و…
درس های ماندگار از دوستی: در جنگ جهانی اول یکی از سربازان به محض این که دید دوست صمیمی اش در باتلاق افتاده و در حال…
دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادر شوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند...
توی مبل فرو رفته بودم و به یکی از مجلات مُدی که زنم همیشه می خرید نگاه می کردم. چه مانکن هائی، چقدر زیبا، چقدر شکیل و…
حکیمی جعبهاى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد….
سم، کارمند عادی یک شرکت کوچک است. روزی او به خاطر کارهای اضافه بسیار دیر به ایستگاه اتوبوس رسید. او بسیار خسته بود و…