در روزگاری نهچندان دور، زمانی که تاجران برای تهیه اجناس ناچار بودند خود شخصاً به شهرها و حتی کشورهای دیگر سفر کنند،…
یک مرد پارسا و نیکسیرتی بود که بعد از رسیدن به کارهای روزانه تمام اوقات خود را صرف موعظه و نصیحت میکرد و همیشه با…
یک پیرزن بینوا بود که در خانه خرابهای زندگی میکرد و گربهای داشت لاغر و رنجور که از بچگی در آن خانه بزرگ شده بود و…
آورده اند که در زمانهای دور در جنگلی که بسیار پردرخت و پر میوه و سبز بود، صیادی هر چند وقت یکبار برای گسترانیدن دام و…
قنبر و کریم در زیر آفتاب داغ، بیابان عرقریزان بهطرف شهر و خانهشان میرفتند. قنبر که چهرهای آفتابسوخته و بدنی…
در بیشهای دور، کلاغی روی درختی لانه داشت. او غمی بزرگ داشت که روزگارش را مانند رنگ پرهایش سیاه کرده بود. غمی که راه…
روزی ملانصرالدین زنش را برداشت تا برای خرید به شهر بروند. ملا سوار خرش شد و زنش در کنار آنها به راه افتاد. وقتی به…
در دوره ای که نادر افشار پادشاه ایران بود، حکایت های جالبی نقل شده است. نادرشاه مرد جنگ بود و بیشتر عمر خود را صرف…
روزی یکی از ماموران اداره مالیات در آمریکا متوجه می شود که پیرمردی، گردش مالی بسیار بالا و زندگی اشرافی دارد ولی هیچ…
یکی بود یکی نبود. در زمان های قدیم سه دختر بودند که زن پدر داشتند . یک روز زن بابا به آنها گفت “می خواییم حلوا درست…