یک روز صبح زود بزرگمهر، وزیر دانشمند خسرو انوشیروان به بارگاه خسرو رفت و کار مهمی در پیش بود. اما خسرو هنوز بیدار نشده…
سه نفر دزد بودند که باهم شریک شده بودند و در دزدیدن مال مردم باهم کمک میکردند و باهم میخوردند. مثل بیشتر دزدها و…
کی فکرش را می کرد که یک داستان از وسط ایل دریکوند در لرستان، آن هم نوشته مردی که سواد درست و حسابی نداشت، راهش را به…
روزی بود و روزگاری بود. یک روز در زمان خسرو انوشیروان میان گروهی از مردم گفتگویی پیدا شد و باهم زدوخورد کردند. وقتی…
در زمانهای قدیم پیرزنی بود که بچه نداشت. آرزوی بچه به دلش مانده بود. شب و روز غصه میخورد و کاری از دستش برنمیآمد.…
در سال 616 هجری قمری، چنگیز خان مغول با لشکریان خود به سوی بخارا حرکت کرد. این شهر که یکی از مراکز مهم فرهنگی و تجاری…
روزی روزگاری، مردی عرب در دل بیابان خشک و بیآب و علف زندگی میکرد. او و خانوادهاش هیچگاه شهری ندیده بودند و همه عمر…
در دامنه کوهی بلند دو روستا وجود داشت. یکی از آن ها در میانه کوه بود و به «بالا کوه» مشهور بود و روستای دیگر در دامنه…
در صحرای سبز و باصفایی، در دامنه کوهی، دریاچه بزرگی از آب برف و باران جمع شده بود و دو مرغابی و یک سنگپشت در آنجا…
روزی روزگاری، در محلهای شلوغ و پر رفت و آمد، مردی به نام شبلی زندگی میکرد. او گندمفروشی ساده بود که با کار و تلاش…