پیرمردى بود که یک پسر رنجور و ضعیف داشت. هرکس به او مىرسید آزارش مىداد و اذیتش مىکرد. چون ناتوان بود، زورش به کسى نمىرسید. بعد از مدتى پدر مرد و چون چیزى نداشتند، پسر خودش گله گوسفندان را به صحرا مىبرد....
جمیله تشک را پهن و بالش را آماده کرد و برای خواب کردن دیو و جلب توجه او، بالای سرش نشست و شروع کرد به حرف زدن و شانه کردن موهایش. گفت: پدر! تو خیاط نیستی، اما یک سوزن داری. دلیلش را برایم می گوئی؟....
روزی بود، روزگاری بود. جوانی بود به اسم جمیل و دخترعمویی داشت به اسم جمیله. پدرهاشان این دو را از روز اول برای هم نامزد کرده بودند. وقتی روز عروسی نزدیک شد، جمیل برای سفر سه روزهای به شهر رفت تا برای عروس چیزی بخرد، اما جمیله در روستا ماند....
مردی که از فهم و کمال سهمی داشت و از مال دنیا بهرهای نداشت پیاده از شهری به شهر دیگر سفر میکرد. در میان راه به یک مرد عرب رسید که شتری داشت و دو جوال بزرگ بر آن بار کرده بود و خودش هم بر بالای دو لنگه بار نشسته بود و آواز میخواند و از همان راه میرفت.....
روزی بود، روزگاری بود. تاجری بود و این بابا گذارش به شهری افتاد و بار قافلهاش را به زمین گذاشت و نزدیک شهر اتراق کرد. شب که شد تاجر دید که یک نفر سفیدپوش از میان قافله گذشت. تاجر پیش خودش فکر کرد که این کی بود؟ اگر دزد بود، پس چرا به بار قافله کاری نداشت؟ خوب است بروم دنبالش و حال و حکایتش را از خودش بپرسم. تاجر رفت و جلو مرد سپیدپوش را گرفت و پرسید: «ای مرد! تو چه کارهای؟.......
روزی گدایی به دیدن صوفی درویشی رفت و دید که او بر روی تشکی مخملین در میان چادری زیبا که طناب هایش به گل میخ های طلایی گره خورده اند، نشسته است.....
عصر خلافت امام علی (ع) بود، قصابی را که چاقوی خون آلود در دست داشت، در خرابه ای دیدند و در کنار او جنازه خون آلود شخصی افتاده بود؛ قرائن نشان می داد که کشنده (قاتل) او همین قصاب است، او را دستگیر کرده و به حضور امام علی(ع) آوردند....
در نزدیکی ده ملانصرالدین مکان مرتفعی بود که شب ها باد می آمد و فوق العاده سرد می شد. دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی، ما یک سور به تو می دهیم و گرنه تو باید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی....
در زمانهای قدیم مرد تنبلی بود به اسم احمد. این بابا از آفتاب می ترسید. آن قدر از خانه بیرون نیامده بود که مردم اسمش را گذاشته بودند آفتاب ترس. زنش که از تنبلی شوهرش به تنگ آمده بود، نقشهای کشید تا شوهره را از خانه بیرون بیندازد. ....
یک روز مرد مزرعه داری برای اینکه مزرعه اش از خیلی چیزها در امان بمونه تصمیم گرفت تا یک مترسک درست بکنه. دست به کار شد و شروع به ساختن یک مترسک کرد حتی برای اون دو تا چشم قشنگ هم گذاشت. بعد از تکمیل شدن مترسک اونو برداشت و توی مزرعه اش گذاشت. مزرعه دار خوشحال از اینکه مزرعه اش کامل شده به خونه اش رفت......