در زمانهای قدیم، تو یکی از شهرها مردی زندگی می کرد به اسم حاتم و این حاتم خانهای داشت که چهل در برایش ساخته بود و هرکس که به این شهر پا می گذاشت، حتماً باید مهمان حاتم می شد. مهمان از یک در می رفت و بعد از خوردن و نوشیدن با یک سینی طلا و یک اسب از آنجا بیرون می آمد.
درس های ماندگار از دوستی: در جنگ جهانی اول یکی از سربازان به محض این که دید دوست صمیمی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند....
دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادر شوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند...
توی مبل فرو رفته بودم و به یکی از مجلات مُدی که زنم همیشه می خرید نگاه می کردم. چه مانکن هائی، چقدر زیبا، چقدر شکیل و تمنا برانگیز....
حکیمی جعبهاى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد….
سم، کارمند عادی یک شرکت کوچک است. روزی او به خاطر کارهای اضافه بسیار دیر به ایستگاه اتوبوس رسید. او بسیار خسته بود و مجبور بود بیست دقیقه برای اتوبوس بعدی منتظر بماند…..
شینوبیها در تاریخ ژاپن به دلیل مهارتهایشان در نیرنگ و پنهانکاری افسانهای هستند؛ اما وقتی صحبت از نینجاها میشود، نام یک نفر بیش از همه به گوش میرسد: هاتوری هانزو.
داستان دیدار عطار نیشابوری با دختری فرزانه در بخارا، روایتی عرفانی از عشقی که از خاک به افلاک رسید. این دلدادگی، نه عاشقی زمینی، که جرقهای بود برای شعلهور شدن قلب عطار در مسیر معرفت الهی.
از نبردهای خونین با عثمانی تا نامهای که بدون شلیک گلوله، خاک ایران را پس گرفت...
روزی بود، روزگاری بود. مرد خارکنی بود و روزی که از بیابان برمی گشت بین راه دید دختری مثل پنجهی آفتاب از حمام بیرون آمد. تا چشمش به دختره افتاد، غش کرد. مردم گلاب و کاه گل جلو دماغش گرفتند تا به هوش آمد. خارکن پرسید: این دختری که از حمام بیرون آمد و سوار اسب شد، کی بود؟...