در زمانهای قدیم پیرزنی بود که بچه نداشت. آرزوی بچه به دلش مانده بود. شب و روز غصه میخورد و کاری از دستش برنمیآمد.…
در سال 616 هجری قمری، چنگیز خان مغول با لشکریان خود به سوی بخارا حرکت کرد. این شهر که یکی از مراکز مهم فرهنگی و تجاری…
روزی روزگاری، مردی عرب در دل بیابان خشک و بیآب و علف زندگی میکرد. او و خانوادهاش هیچگاه شهری ندیده بودند و همه عمر…
در دامنه کوهی بلند دو روستا وجود داشت. یکی از آن ها در میانه کوه بود و به «بالا کوه» مشهور بود و روستای دیگر در دامنه…
در صحرای سبز و باصفایی، در دامنه کوهی، دریاچه بزرگی از آب برف و باران جمع شده بود و دو مرغابی و یک سنگپشت در آنجا…
روزی روزگاری، در محلهای شلوغ و پر رفت و آمد، مردی به نام شبلی زندگی میکرد. او گندمفروشی ساده بود که با کار و تلاش…
روزی روزگاری، یکی از عنکبوتهای شهری در پی یافتن پناهگاهی تازه، گوشهوکنار اتاقی را با دقت وارسی میکرد. دیوارها، سقف،…
وقتی باز پس از ساعتها پرواز و شکار ناموفق، خسته و گرسنه به لانهی خود بازگشت، انتظار داشت آرامشی بیابد و شاید اندکی…
یک شتر بود که در کاروان بازرگانی بار میبرد. یک روز که زیاد راه رفته بود و خسته شده بود با خود فکر کرد که: دنیا بزرگ…
روزی روزگاری، در دل صحرا، گرگ درنده و گرسنهای زندگی میکرد که هر حیوانی را گیر میآورد، بیرحمانه شکار میکرد و…