یکی بود یکی نبود. در زمان های قدیم سه دختر بودند که زن پدر داشتند . یک روز زن بابا به آنها گفت “می خواییم حلوا درست کنیم هر که بیشتر کار کنه ته دیگ حلوا را به اون می دیم”....
مرد هر روز دیر سر کار حاضر می شد، وقتی می گفتند: چرا دیر میآیی؟....
پیرمرد بازنشسته، خانه جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش می رفت تا این که مدرسه ها باز شد….
داستان رویدادی که در سال 1892در دانشگاه استنفورد اتفاق افتاد: دانشجویی 18 ساله در تلاش بود تا شهریه اش را تأمین کند. یتیم بود و نمی دانست به کجا روی آورد و نزد چه کسی دست دراز کند. ناگهان اندیشه ای به ذهنش خطور کرد. او و دوستش تصمیم گرفتند کنسرت موسیقی در محوطه دانشگاه ترتیب دهند تا پول تحصیلات خود را فراهم آورند...
گویند در جنگ دوم روس و ایران وقتی قشون روس به تبریز وارد شد و مصمم بود به سمت میانه حرکت کند، دولت ایران خود را در مقابل کار تمام شده ای دید و ناچار شد شرایط صلحی را که دولت روس املا می کرد، بپذیرد...
دکتر آرون گاندی، نوۀ مهاتما گاندی و مؤسس مؤسسۀ ام کی گاندی برای عدم خشونت، داستان زیر را به عنوان نمونه ای از عدم خشونت والدین در تربیت فرزند بیان می کند.
در روزگاران قدیم دو همسایه بودند که همیشه با هم نزاع و دعوا داشتند. یک روز با هم قرار گذاشتند که هر کدام دارویی بسازد و به دیگری بدهد تا یکی بمیرد و دیگری که میماند لااقل در آسایش زندگی کند...
اربابى بود، یک سگ و یک بره داشت. سگ و بره باهم رفیق بودند. چوپان روزها بره را به چرا مىبرد. اما سگ در خانه بود. سگ و بره باهم قرار گذاشته بودند که هرچه روزها ارباب مىگوید و سگ مىشنود براى بره تعریف کند.
در سالیان سیار دور، سلطان مملکتى از وزیرش پرسید: مرد عامل خوشبختى در زندگى است یا زن؟
تاجری، شبهنگام براى استراحت درِ خانهاى را زد. صاحبخانه که مرد فقیرى بود و زنش هم ساعتى پیش بچهاى زائیده بود، او را بهخانه راه داد….