در سال 616 هجری قمری، چنگیز خان مغول با لشکریان خود به سوی بخارا حرکت کرد. این شهر که یکی از مراکز مهم فرهنگی و تجاری…
روزی روزگاری، مردی عرب در دل بیابان خشک و بیآب و علف زندگی میکرد. او و خانوادهاش هیچگاه شهری ندیده بودند و همه عمر…
در دامنه کوهی بلند دو روستا وجود داشت. یکی از آن ها در میانه کوه بود و به «بالا کوه» مشهور بود و روستای دیگر در دامنه…
در صحرای سبز و باصفایی، در دامنه کوهی، دریاچه بزرگی از آب برف و باران جمع شده بود و دو مرغابی و یک سنگپشت در آنجا…
روزی روزگاری، در محلهای شلوغ و پر رفت و آمد، مردی به نام شبلی زندگی میکرد. او گندمفروشی ساده بود که با کار و تلاش…
روزی روزگاری، یکی از عنکبوتهای شهری در پی یافتن پناهگاهی تازه، گوشهوکنار اتاقی را با دقت وارسی میکرد. دیوارها، سقف،…
وقتی باز پس از ساعتها پرواز و شکار ناموفق، خسته و گرسنه به لانهی خود بازگشت، انتظار داشت آرامشی بیابد و شاید اندکی…
یک شتر بود که در کاروان بازرگانی بار میبرد. یک روز که زیاد راه رفته بود و خسته شده بود با خود فکر کرد که: دنیا بزرگ…
روزی روزگاری، در دل صحرا، گرگ درنده و گرسنهای زندگی میکرد که هر حیوانی را گیر میآورد، بیرحمانه شکار میکرد و…
روزی از روزها، زاغ سیاهی در حال پرواز به دشتی سرسبز رسید. آنقدر پر زده بود که خسته شده بود. بر شاخه درختی نشست تا…