نیمروز بود کشاورز و خانواده اش برای ناهار خود را آماده می کردند. یکی از فرزندان گفت در کنار رودخانه هزاران سرباز اردو زده اند چادری سفید رنگ هم در آنجا بود که فکر می کنم پادشاه ایران در میان آنان باشد. سه پسر از میان هفت فرزند او بلند شدند به پدر رو کردند و گفتند: زمان مناسبی است که ما را به خدمت ارتش ایران زمین درآوری....
پیرزنى بود که توى دنیا فقط یک دختر داشت. خواستگاران زیادى بهسراغ دختر مىآمدند، اما خاله پیرزن همه را رد مىکرد...
روزی روزگاری پادشاهی سه پسر داشت و باید از بین آنها یکی را به عنوان ولیعهد خود انتخاب می کرد. انتخاب مشکلی بود چون هر سه پسر بسیار زیرک و شجاع بودند. با وزیر خود مشورت کرد و هر سه پسر را نزد خود خواست و به هر کدام یک کیسه دانه گل داد و گفت: من مدتی به سفر می روم و از شما انتظار دارم تا وقتی برمی گردم این دانه گلها را تر و تازه به من باز گردانید و هر کس بهتر از دیگران از آنها مواظبت کند ولیعهد من خواهد بود....
حضرت سلیمان که فرمانرواى همه جانواران بود با زنى ازدواج کرد. روزى این زن به حضرت سلیمان گفت: یک قالیچه قشنگ و یک رختخواب نرم از پر پرندگان برایم درست کن . …
دو تاجر بودند که با هم صیغه بردارى خوانده بودند. یکى از آنها یک پسر داشت ولى دیگرى فرزندى نداشت. برادرى که پسر داشت به آن یکى گفت: یک کارى بکن که دختردار شوى تا من او را براى پسرم بگیرم. برادر گفت: تو دعائى کن خدا بهمن دخترى بدهد....
زن پیغام دختره را به پادشاه رساند. پادشاه هم معطل نکرد و دستور داد که تمام جوانهای شهر بیایند و از جلو دختر که تو عمارت کلاه فرنگی ایستاده، رد بشوند. همه گذشتند، اما پری هیچ کسی را نپسندید. شاه ناراحت شد و گفت: دخترم! چی شد؟
حسن نامه را تو جیب گذاشت و از رفتن دختر خیلی ناراحت شد. به لشکری که همراهش آمده بود، دستور داد که آمادهی برگشت بشوند. وقتی به پایتخت رسید، به مادرش خبر داد که برای برادرهایش چه اتفاقی افتاده. عزای برادرها را گرفت و وزیر را سر جای خودش به تخت نشاند و پس از خداحافظی از مادر، یکه و تنها روانهی فرنگ شد تا دختره را به دست بیاورد...
یکی بود، یکی نبود. در زمانهای قدیم پادشاهی بود که سه تا پسر داشت. این پادشاه پیر شده بود و پسرها جوان و برومند بودند. روزی پسرها را صدا زد و وقتی هر سه نفر آمدند، گفت: پسرهای عزیزم! چیزی به آخر عمر من نمانده. پیر شدهام و امروز و فرداست که نفسم برود و برنگردد. خوب هرکس رفتنی است....
در روزگاران قدیم یک فرد روستائى بود روزها مىرفت کارگرى و ده شاهى مزد مىگرفت. پول را به خانه مىآورد و مىگذاشت روى طاقچه....
در کسلکوه حاج احمدى بود که فرزند نداشت. روزى هفتاد شتر او را قماش بار زد و به شهر روم رفت. پادشاه روم او را احضار کرد….