در روزگاری کهن پیرمردی روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب پیرمرد فرار کرد و همه همسایگان برای دلداری به خانه اش آمدند و گفتند: عجب بدشانسی آوردی که اسب فرار کرد....
یکی بود، یکی نبود. یه بابای خارکنی بود که یک پسر کچل داشت. زد و پیرمرد مُرد. پس از مدتی مادر کچل ناچار او را دنبال خار، به صحرا فرستاد. کچل دو روز رفت به صحرا و خاری پیدا نکرد. تا این که روز سوم تو آب رودخانه چشمش افتاد به چهار دسته گل که موسم روئیدنشان نبود. گلها را از آب گرفت و آورد به خانه. چون تو آن فصل گل بیموسم نمیروئید، مادر کچل آنها را برد به قصر پادشاه هدیه داد به شاه....
روزی بود، روزگاری بود. سفر دریا بود و کشتی از ساحل حرکت کرد. مسافران کشتی چند تن از بازرگانان بودند که به تجارت میرفتند و دسته ای از جهانگردان که به سیاحت میرفتند. همینکه کشتی از ساحل دور شد دستهای از مسافران، روی عرشه به تماشا نشستند....
مردی شیکپوش داخل بانکی در منهتن نیویورک شد و یک بلیط از دستگاه گرفت. وقتی شمارهاش از بلندگو اعلام شد بلند شد و پیش کارشناس بانک رفت و گفت که برای مدت دو هفته قصد سفر تجاری به اروپا را دارد و به همین دلیل به یک وام فوری به مبلغ 5000 دلار نیاز دارد.....
روزی مرد خسیسی که تمام عمرش را صرف مالاندوزی کرده بود و پول و دارایی زیادی جمع کرده بود، قبل از مرگ به زنش گفت: من میخواهم تمامی اموالم را به آن دنیا ببرم.....
به نقل ابوحمزه ثمالی، امام سجاد (علیه السلام) فرمود: مردی با خانواده اش سوار بر کشتی شد که به وطن برسند، کشتی در وسط دریا درهم شکست و همه سرنشینان کشتی غرق شده و به هلاکت رسیدند، جز یک زن (که همسر همان مرد بود) او روی تخته پاره کشتی چسبیده و امواج ملایم دریا آن تخته را حرکت داد تا به ساحل جزیره ای آورد و آن زن نجات یافت و به آن جزیره پناهنده شد....
در چمنزاری خرها و زنبورها در کنار هم زندگی می کردند. روزی از روزها خری برای خوردن علف به چمنزار می آید و مشغول خوردن می شود.....
مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزهای مختلف شکایت می کرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش، در مزرعه شخم می زد....
زن و شوهری بیش از 60 سال با یکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز با هم صحبت می کردند و هیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز؛ یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در مورد آن هم چیزی نپرسد....
یکی بود، یکی نبود. در زمانهای قدیم پادشاهی بود که سه دختر داشت و سه پسر. این بابا عمر دراز کرد و وقتی دید که امروز و فرداست که جان به جان آفرین بدهد، به پسرها وصیت کرد که هرکس و با هر موقعیتی به خواستگاری خواهرهاتان آمد و هرچه داشت و هرکه بود، موافقت کنید و خواهرتان را به او بدهید تا ببرد. پادشاه این را گفت و چند روز بعد سرش را گذاشت زمین و مرد.....