یکی بود، یکی نبود. یه بابای خارکنی بود که یک پسر کچل داشت. زد و پیرمرد مُرد. پس از مدتی مادر کچل ناچار او را دنبال…
روزی بود، روزگاری بود. سفر دریا بود و کشتی از ساحل حرکت کرد. مسافران کشتی چند تن از بازرگانان بودند که به تجارت…
مردی شیکپوش داخل بانکی در منهتن نیویورک شد و یک بلیط از دستگاه گرفت. وقتی شمارهاش از بلندگو اعلام شد بلند شد و پیش…
روزی مرد خسیسی که تمام عمرش را صرف مالاندوزی کرده بود و پول و دارایی زیادی جمع کرده بود، قبل از مرگ به زنش گفت: من…
به نقل ابوحمزه ثمالی، امام سجاد (علیه السلام) فرمود: مردی با خانواده اش سوار بر کشتی شد که به وطن برسند، کشتی در وسط…
در چمنزاری خرها و زنبورها در کنار هم زندگی می کردند. روزی از روزها خری برای خوردن علف به چمنزار می آید و مشغول خوردن…
مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزهای مختلف شکایت می کرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که…
زن و شوهری بیش از 60 سال با یکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد…
یکی بود، یکی نبود. در زمانهای قدیم پادشاهی بود که سه دختر داشت و سه پسر. این بابا عمر دراز کرد و وقتی دید که امروز و…
آورده اند که کفندزدی در بستر مرگ افتاده بود. پسر خویش را فراخواند. پسر به نزد پدر رفت گفت: ای پدر امرت چیست؟.....