در زمانهای قدیم مرد تنبلی بود به اسم احمد. این بابا از آفتاب می ترسید. آن قدر از خانه بیرون نیامده بود که مردم اسمش…
یک روز مرد مزرعه داری برای اینکه مزرعه اش از خیلی چیزها در امان بمونه تصمیم گرفت تا یک مترسک درست بکنه. دست به کار شد…
در قسمت اول داستان سیمرغ و جنگ با تقدیر خواندیم که پسر پادشاه بعد از سوال از پیرمرد و ندانستن وی و گرفتن آدرس برادر…
روزی بود، روزگاری بود. سیمرغی بود و تو آسمان پرواز میکرد و برای خودش از این طرف به آن طرف میرفت، که یکهو وسط چمن…
دزدی وارد کلبه فقیرانه عارف پیری شد. این کلبه درخارج شهر واقع شده بود. عارف بیدار بود. او جز یک پتو چیزی نداشت. او شب…
در روزگار قدیم مردم به خواب و تعبیر خواب بیشتر عقیده داشتند و از خوابهای بد میترسیدند و خیال میکردند هر خوابی…
یک مرد گلهدار بود که هزار گوسفند داشت و آدم نادرستی بود که حلال را از حرام نمیشناخت؛ اما چوپانی که برای گوسفندان او…
مردی تاجر در حیاط خانه اش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود. هر روز…
مردی تاجر در حیاط خانه اش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود. هر روز…
در زمانهای قدیم دزد ماهری بود که با چند نفر از دوستانش باند سرقت تشکیل داده بودند. روزى با هم نشسته بودند و گپ مى زدند…