نیمروز بود کشاورز و خانواده اش برای ناهار خود را آماده می کردند. یکی از فرزندان گفت در کنار رودخانه هزاران سرباز اردو…
پیرزنى بود که توى دنیا فقط یک دختر داشت. خواستگاران زیادى بهسراغ دختر مىآمدند، اما خاله پیرزن همه را رد مىکرد...
روزی روزگاری پادشاهی سه پسر داشت و باید از بین آنها یکی را به عنوان ولیعهد خود انتخاب می کرد. انتخاب مشکلی بود چون هر…
دو تاجر بودند که با هم صیغه بردارى خوانده بودند. یکى از آنها یک پسر داشت ولى دیگرى فرزندى نداشت. برادرى که پسر داشت به…
زن پیغام دختره را به پادشاه رساند. پادشاه هم معطل نکرد و دستور داد که تمام جوانهای شهر بیایند و از جلو دختر که تو…
حسن نامه را تو جیب گذاشت و از رفتن دختر خیلی ناراحت شد. به لشکری که همراهش آمده بود، دستور داد که آمادهی برگشت بشوند.…
یکی بود، یکی نبود. در زمانهای قدیم پادشاهی بود که سه تا پسر داشت. این پادشاه پیر شده بود و پسرها جوان و برومند بودند.…
در روزگاران قدیم یک فرد روستائى بود روزها مىرفت کارگرى و ده شاهى مزد مىگرفت. پول را به خانه مىآورد و مىگذاشت روى طا…
در کسلکوه حاج احمدى بود که فرزند نداشت. روزى هفتاد شتر او را قماش بار زد و به شهر روم رفت. پادشاه روم او را احضار کرد…
مرد تاجرى بود که اسمش دلگر بود. دخترى داشت بسیار وجیه و عارف، هر کس از هر جا به خواستگارى این دختر مىآمد دختر راضى…