داستان حاج ابراهیم کسل کوهی/ قصهای زیبا از دعا، دلدادگی و دگرگونی سرنوشت
در کسلکوه حاج احمدى بود که فرزند نداشت. روزى هفتاد شتر او را قماش بار زد و به شهر روم رفت. پادشاه روم او را احضار کرد….

پادشاه روم گفت: اى حاجاحمد تو همهجا مىگردی، مىخواهم که دعائى بگیرى تا هر دو صاحب فرزند بشویم. اگر چنین شود قسم مىخورم که با هم قوم و خویش بشویم. حاج احمد قبول کرد و راه افتاد.
رفت و رفت تا به شهرى رسید؛ درویشى آنجا مىخواند. حاج احمد از درویش، یک دعا براى خودش و یکى هم براى پادشاه روم گرفت. بعد از چند وقت زن حاجاحمد یک پسر زائید و زن پادشاه روم یک دختر.
داستان حاج ابراهیم کسل کوهی
مدتى بعد، حاجاحمد شترها را بار کرد و به شهر دیگرى رفت. پادشاه آن شهر هم به حاجاحمد گفت که براى او دعائى بگیرد و اگر زن پادشاه زائید با هم قوم و خویش بشوند. حاجاحمد بارى او هم دعائى گرفت و زن پادشاه دخترى زائید روزى سیل آمد و شترهاى حاجاحمد را برد. از آن بهبعد او خانهنشین شد.
یک روز تجار شهر تصمیم گرفتند در عوض خوبىهائى که حاجاحمد به آنها کرده بود به او کمک کنند. مقدارى پول جمع کردند و براى ابراهیم، پسر حاجىاحمد فرستادند تا کاسبى کند.
مادر ابراهیم وقتى موضوع را فهمید به پسر خود گفت: من بیست و دو سال است که چهار خم خسروى را براى چنین روزى پنهان کردهام. برو آن را بردار و کاسبى کن. ابراهیم پول را برداشت و به مکه نزد پیشنماز رفت. پیشنماز سه قسمت از پول را بهعنوان ‘مال امام’ کسر کرد و یک قسمت باقیمانده را به ابراهیم داد. ابراهیم هفتاد شتر و دو اسب خرید شترها را بار کرد و راه افتاد.
وقتى ابراهیم به خانه آمد، دید پدر او ناراحت است. گفت: من نمىدانم براى چه ناراحت هستی، خیال کردى من تو را زیر بار قرض برده و این چیزها را خریدهام. راستش، مال تو حلال نبود. من ‘مال امام’ را دادم و از بقیهٔ پول اینها را خریدم. تازه نیمى از آن هنوز باقى مانده است. حاجىاحمد خوشحال شد و یک گاو نر و یک قوچ پیش پاى حاجابراهیم قربانى کرد.
یک روز حاجاحمد به حاجابراهیم گفت: من با پادشاه روم عهدى بستهام شترها را باز کن و به شهر روم برو. حاجابراهیم به شهر روم رفت. در آنجا پادشاه وقتى فهمید او پسر حاجاحمد است دختر خود را به عقد حاجابراهیم درآورد و هفتاد شتر هم به وی داد.
حاجابراهیم که دختر را تا آن موقع ندیده بود، نیمهشب به چادر دختر رفت تا او را ببیند. وقتى وارد چادر شد، دید دختر زیبائى خوابیده است کمى او را نگاه کرد، بعد بازوبند خود را به بازوى او بست و به چادر خود رفت. تا وارد چادر خود شد چند ناشناس او را گرفتند و بردند.
صبح دختر از خواب برخاست و بازوبند را به بازوى خود دید، تصمیم گرفت، برود و حالى از حاجى ابراهیم بپرسد. به چادر او رفت. اما اثرى از حاجابراهیم ندید. آن چند نفر حاجابراهیم را به شهرى بردند و حاجابراهیم خبرى نشد. لباس خود را به تن کلفت خود کرد و لباس حاجابراهیم را خودش پوشید، بعد به همراهان دستور حرکت داد.
رفتند تا به کسلکوه رسیدند. حاجاحمد از دیدن پسر خود خیلى خوشحال شد و او را بوسید. مادر وقتى پسر خود را مىبوسید گفت: بوى پسرم را نمىدهد. اما حاجاحمد به او تشر زد که: مگر عقلت را از دست دادهای؟
مشغول ساختن خانهاى براى عروس شدند، هنوز خانه تمام نشده بود که به پادشاه آن شهر خبر دادند که حاجابراهیم با دختر پادشاه روم عروسى کرده است. پادشاه براى احمد نامه فرستاد که اگر ابراهیم دختر مرا عقد نکند، یک تکهاش را هزار تکه مىکنم. حاجاحمد ناچار در جواب نامه نوشت باشد، حرفى ندارم.
دختر پادشاه روم که خود را به شکل حاجابراهیم درآورده بود، به آن شهر رفت و دختر پادشاه را عقد کرد و با خود به کسلکوه اورد. او را توى اتاقى گذاشت و خودش بهکار ساختن خانه مشغول شد.
دختر یکماه توى اتاق بود دید، ابراهیم به سراغ او نمىرود. نامهاى براى او نوشت که: اگر شوهر من هستی، مرا تنها نگذار و اگر نیستی، اجازه بده تا به خانه پدرم برگردم.
دختر پادشاه روم، ناچار شد حقیقت را به او بگوید. و بعد به او گفت: من چندسال صبر مىکنم اگر حاجابراهیم آمد که هیچ اگر نیامد تو هرجا دلت مىخواست برو.
حاجابراهیم هفتسال در آن شهر پادشاهى کرد. روزى به وزیر گفت: فردا براى شکار مىرویم. شکار از زیرپاى هرکس فرار کرد او را مىکشیم. حاجابراهیم با صد سوار به شکار رفتند. آهوئى را دوره کردند. آهو از زیر پاى حاجابراهیم فرار کرد. حاجابراهیم براى اینکه کشته نشود اهو را دنبال کرد. رفت و رفت تا به کوهى رسید.
در آنجا درویشى دید. لباس خود را با آن درویش عوض کرد. و به راه خود ادامه داد. سواران تا درویش را در لباس پادشاه دیدند گمان کردند. خود او است، او را کشتند.
حاجابراهیم با لباس درویشى رفت و رفت تا به کسلکوه رسید. قصر زیبائى دید پرسید: این قصر مال کیست؟’ گفتند: مال حاجابراهیم است. نامهاى به زن خود نوشت. پیشخدمتها براى او لباس آوردند و او به خانه خود رفت.
ملت اسیر افسانه و جنون.