درویش پیرى بود که همسرى داشت و پسری یک روز همینطور نشسته بودند. درویش رو کرد به پسرش و گفت: پسر جان! من فکر نمىکنم…
در روزگاران گذشته، دو برادر بودند: یکى غنی، یک هم فقیر. برادر فقیر در ده زندگى مىکرد و برادر غنى در شهر. روزى از…
در زمانهاى قدیم پادشاهى بر سرزمینى حکومت مىکرد. یک شب خواب عجیبى دید. خواب دید که از آسمان بدون وقفه روباه مىبارد.…
پسر چوپانى بود که یک گاو داشت. هر روز گوسفندهاى مردم را مىچراند پسر و مادر از شیر گاو معاش مىکردند….
پیرمردی 92 ساله که سر و وضع مرتبی داشت در حال انتقال به خانه سالمندان بود. همسر 70 ساله اش به تازگی درگذشته بود و او…
می گویند در زمانهای دور پسری بود که به اعتقاد پدرش هرگز نمی توانست با دستانش کار با ارزشی انجام دهد. این پسر هر روز به…
پدری پسرش را برای تعلیمات مذهبی به صومعهای فرستاد. پس از چند سال که پسر به روستای خود بازگشته بود….
یکی بود، یکی نبود. زنی بود و دختر خیلی کوچکی داشت. این دختره هیچ وقت به حرف مادرش گوش نمی کرد. هروقت مادرش فرمانی می…
استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند…
در زمانهای قدیم، تو یکی از شهرها مردی زندگی می کرد به اسم حاتم و این حاتم خانهای داشت که چهل در برایش ساخته بود و…