آهنگری شمشیر بسیار زیبا تقدیم شاپور پادشاه ساسانی نمود. شاپور از او پرسید: چه مدت برای ساختن این شمشیر زمان گذاشته ای؟.…
گویند روزی کریم خان در باغش نشسته و میلش به کشیدن قلیانی بود. همان وقت درویشی را دید که گاه چشم به او می دوزد و گاه…
روزگاری مرید و مرشدی خردمند در سفر بودند. در یکی از سفرهایشان در بیابانی گم شدند و تا آمدند راهی پیدا کنند شب فرا…
روزی روزگاری مرد عابد خداپرستی بود که در عبادتکده ای در دل کوه راز و نیاز خدا می کرد. آن قدر مقام و منزلتش پیش خدا…
پیرمردى بود که یک پسر رنجور و ضعیف داشت. هرکس به او مىرسید آزارش مىداد و اذیتش مىکرد. چون ناتوان بود، زورش به کسى…
جمیله تشک را پهن و بالش را آماده کرد و برای خواب کردن دیو و جلب توجه او، بالای سرش نشست و شروع کرد به حرف زدن و شانه…
روزی بود، روزگاری بود. جوانی بود به اسم جمیل و دخترعمویی داشت به اسم جمیله. پدرهاشان این دو را از روز اول برای هم…
روزی بود، روزگاری بود. تاجری بود و این بابا گذارش به شهری افتاد و بار قافلهاش را به زمین گذاشت و نزدیک شهر اتراق کرد.…
روزی گدایی به دیدن صوفی درویشی رفت و دید که او بر روی تشکی مخملین در میان چادری زیبا که طناب هایش به گل میخ های طلایی…
در نزدیکی ده ملانصرالدین مکان مرتفعی بود که شب ها باد می آمد و فوق العاده سرد می شد. دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی…