داستان سگ زرد و گنجینه سلیمان نبی/ مادری که از روی عصبانیت دخترش را به سگ سپرد

یکی بود، یکی نبود. زنی بود و دختر خیلی کوچکی داشت. این دختره هیچ وقت به حرف مادرش گوش نمی کرد. هروقت مادرش فرمانی می داد که کاری بکند، هیچ زیر بار نمی رفت. یک روز که زن از دست دخترش عصبانی بود، فریاد زد: سگ زرد! بیا دخترم را ببر.

داستان سگ زرد و گنجینه سلیمان نبی/ مادری که از روی عصبانیت دخترش را به سگ سپرد

سگ زرد آمد و دختر را گرفت و به خانه‌اش برد. چند سالی که از این پیشامد گذشت، روزی زن به شوهرش گفت:‌ خیلی وقت است که از دخترم خبر ندارم. برو احوالش را بپرس و بیا.

مرد صبح زود بلند شد و لباس تر و تمیزی پوشید و سربند قشنگی به سرش بست و سوار خرش شد و رفت.

داستان سگ زرد و گنجینه سلیمان نبی

رفت و رفت. تو راه که می‌رفت، گله‌ی گاوی از کنارش گذشت و به طرف چراگاه رفت. مرد پرسید: این گله مال کی هست؟

گاوچران گفت: ‌مال سگ زرد است.

مرد راهش را ادامه داد تا رسید به گله‌ی گوسفندی. از چوپان پرسید: این گله مال کی هست؟

چوپان گفت:‌ مال سگ زرد است.

داستان-سگ-زرد-و-گنجینه-سلیمان-نبی-2 - Copy

دوباره رفت. همین طور که از دشت و صحرا می‌گذشت، به زمین‌های زراعتی رسید و از دهقان پرسید:‌ این زمین‌ها مال کی هست؟

دهقان گفت:‌ مال سگ زرد است.

مرد از زمین‌های زراعتی گذشت و رفت تا رسید به جایی که قلعه بلندی از دور پیدا بود. از مردی که نشسته بود، پرسید: این قلعه مال کی هست؟

مرد گفت: ‌مال سگ زرد است.

با مرد خداحافظی کرد و رفت تا رسید به دم در قلعه. دید که دربان‌ها دو طرف در به ردیف ایستاده‌اند و سگ زرد هم خوابیده. مرد که به نزدیک سگ زرد رسید، سگ ایستاد و سلام کرد. مرد جواب او را داد و هر دو با هم به قلعه رفتند. دختر تا پدرش را دید، خیلی خوشحال شد. پدره چند روزی مهمان دخترش بود. وقتی می‌خواست برگردد، دختره سفره‌ای به پدرش داد و گفت:‌ هروقت این سفره را پهن کردی، دو رکعت نماز بخوان و روی سجاده دعا کن و بگو خدایا! به حق نگین سبز سلیمان پیغمبر قسمت می‌دهم که هر چیزی می‌خواهم روی این سفره حاضر شود. هرچی بخواهی حاضر می‌شود.

مرد حسابی خوشحال شد و سفره را گرفت و سوار خرش شد و از قلعه زد بیرون. رفت و رفت یک سوم راه را طی کرده بود که رسید به رود بزرگی. خر را تو سبزه‌های اطراف رود ول کرد تا بچرد و خودش هم آمد و وسایلش را گذاشت کنار درختی. وضو گرفت و دو رکعت نماز خواند و روی سجاده گفت:‌ ای خدا! به حق نگین سبز سلیمان، یک ظرف غذا و یک کاسه آب سرد برایم حاضر کن.

از رو سجاده خوشحال بلند شد و به سر سفره آمد، دید یک ظرف غذا با مخلفات و یک کاسه آب سرد روی سفره است. از شادی پر درآورد و نشست و غذایش را خورد. غذا به قدری لذیذ بود که دانه‌هایی را هم که روی سفره ریخته بود، برداشت و خورد. خدا را شکر کرد و وسایلش را برداشت و سوار شد و برگشت. با خیال راحت و آسوده می‌آمد تا رسید به خانه. زن وقتی دید که مرد دست خالی برگشته، از دست دخترش عصبانی شد و گفت:‌ این دختره چیزی به تو نداد؟

مرد گفت:‌ امشب چیزی نپز. چون نگین سبز سلیمان پیغمبر هر چیزی را که بخواهم برایمان حاضر می‌کند.

زن خوشحال شد و شب که رسید، آسوده نشست و مرد سفره را پهن کرد و دو رکعت نماز خواند و گفت: ‌ای خدا! قسم به نگین سبز سلیمان پیغمبر، برای ما غذا بفرست.

از سجاده که بلند شد، دید غذای زیادی رو سفره حاضر و آماده است. زن تا نگاهی به سفره انداخت، از شادی تو پوست خودش نمی‌گنجید. شام می‌خورد و برای شوهره زبان می‌ریخت. از آن شب هم دست به سیاه و سفید نمی‌زد. برای خودش خانمی می‌کرد و سفره شده بود آشپزخانه‌شان. چند ماه به این صورت گذشت. زندگی آنها آسوده و آرام بود. یک روز مرد رو به زن کرد و گفت:‌ باید یک روز پادشاه را به خانه‌مان دعوت کنیم.

زن قبول کرد و مرد به قصر پادشاه رفت و گفت: قبله‌ی عالم! فردا ناهار تشریف بیاورید خانه‌ی من.

داستان-سگ-زرد-و-گنجینه-سلیمان-نبی-1 - Copy

پادشاه قبول کرد و روز بعد با تمام وزیرها و وکیل‌های دولت به خانه‌ی این بابا آمد. همه دور تا دور نشستند و وقتی موقع غذا خوردن رسید، مرد سفره را پهن کرد. بعد به گوشه‌ای رفت و دو رکعت نماز خواند و گفت:‌ ای خدا! به حق نگین سبز سلیمان پیغمبر برای چهارصد یا پانصد نفر غذا حاضر کن.

از سر سجاده که بلند شد و سر سفره آمد، دید چند نوع پلو و چلو و هفت نوع مخلفات و چند جور میوه رو سفره آماده است. پادشاه تا غذاها را دید، پیش خودش گفت من که پادشاه این شهر هستم، به عمرم چنین غذایی نخورده‌ام. باید از این مرد بپرسم که این غذا را کی پخته؟ چه طور تو این حیاط تنگ و تاریک این غذاها را پخت که ما نه دودی دیدیم و نه صدایی شنیدیم.

غذا را که خوردند و سفره را برچیدند، پادشاه مرد را خواست و گفت: این غذا را چه طور آماده کردی؟

مرد مانده بود که چه بگوید. عاقبت گفت: دختری داشتم و آن را دادم به سگ زرد. چند وقت پیش که به دیدنش رفتم، سفره‌ای به من داد که هر چیزی که بخواهم، برایم حاضر می‌کند.

پادشاه گفت: برو سفره را برای من بیار.

مرد با غصه رفت و سفره را آورد و داد به پادشاه. پادشاه و وزیرها و وکیل‌ها دوباره برگشتند به قصر. مرد غصه دار و بی‌چیز ماند و نمی‌دانست چه کار کند. زنش به او گفت: دوباره پیش دخترمان برو، ببین چه می‌گوید.

مرد سوار خر شد و رفت به قلعه‌ی سگ زرد. دخترش را دید و برایش گفت که چه اتفاقی افتاده و از او خواست که چاره‌ای برای کارش پیدا کند. دختر گفت: چاره‌ی این کار را می‌دانم. وقتی خواستی برگردی، به‌ات می‌گویم.

پدر چند روزی مهمان دخترش بود و وقتی خواست برگردد، دختره یک چوب و تکه ریسمانی به او داد و گفت:‌ این چوب و ریسمان را بگیر و برو به قصر پادشاه. وقتی وارد قصر شدی، بگو: ریسمان بپیچ و چوب بزن. ریسمانی به پای پادشاه می‌پیچد و چوب هم کتکش می‌زند. بعد به پادشاه بگو سفره‌ام را بده.

مرد با دخترش خداحافظی کرد و به خانه‌اش برگشت. روز بعد به قصر پادشاه رفت و طبق دستور دخترش کار کرد. ریسمان به پای پادشاه پیچید و چوب شروع کرد به زدن پادشاه. خرد و خمیر که شد، ناچار سفره‌ی این بابا را به‌اش پس داد.

منبع: گفتنی
شبکه‌های اجتماعی
دیدگاهتان را بنویسید