داستان مادیان چهل کره/ داستان زیبای شاهزاده ای که برای عشقش مرده و زنده شد

یکی بود، یکی نبود. در زمان‌های قدیم پادشاهی بود که سه دختر داشت و سه پسر. این بابا عمر دراز کرد و وقتی دید که امروز و فرداست که جان به جان آفرین بدهد، به پسرها وصیت کرد که هرکس و با هر موقعیتی به خواستگاری خواهرهاتان آمد و هرچه داشت و هرکه بود، موافقت کنید و خواهرتان را به او بدهید تا ببرد. پادشاه این را گفت و چند روز بعد سرش را گذاشت زمین و مرد.....

داستان مادیان چهل کره/ داستان زیبای شاهزاده ای که برای عشقش مرده و زنده شد

مدتی از مرگ پادشاه گذشته بود که قلندری وارد شهر شد و آمد خواستگاری دختر بزرگ شاه. برادرها گفتند ما دختر به قلندر نمی‌دهیم. اما پسر کوچک گفت که باید به وصیت پدرمان عمل کنیم. او آن قدر اصرار کرد تا بالاخره برادرها راضی شدند و خواهرشان را دادند به قلندر و او عقدش کرد و برد.

داستان مادیان چهل کره

هنوز از زحمت این عروسی خلاص نشده بودند که دیدند این بار شیری آمد خواستگاری خواهر دوم. باز دو برادر بزرگ‌تر گفتند که ما دختر به شیر بدهیم؟ نه. نمی‌دهیم. برادر کوچک گفت که این وصیت پدرمان است و آن قدر روی حرفش ایستاد تا عاقبت دختر دوم را هم دادند به شیر. او هم دختر را عقد کرد و برداشت و رفت.

خیلی نگذشته بود که این بار نره‌دیوی آمد به خواستگاری خواهر کوچک. باز دو برادر بزرگ‌تر گفتند که ما خواهرمان را به نره دیو نمی‌دهیم. این بار هم برادر کوچک گفت که این وصیت پدرمان است و باید به آن عمل کنیم. خلاصه، دختر سوم را هم دادند به نره دیو و او دختر را عقد کرد و با خودش برداشت و رفت.

مدت‌ها گذشت و گذشت تا این که هر سه برادر گفتند که بیایید برویم و سری به خواهرها بزنیم، ببینیم با این شوهرها حال و روزشان چه طور است؟ کارشان چیست؟ بارشان چیست؟ پس بار سفر را بستند و حرکت کردند و رفتند. در بین راه رسیدند به قلعه‌ی کوچکی و رفتند تو. دیدند سه تا دختر نشسته‌اند، مثل قرص ماه. گفتند ما سه برادر شاه‌زاده‌ایم و از شما خواستگاری می‌کنیم. آیا با ما عروسی می‌کنید؟ دخترها قبول کردند و زن شاهزاده‌ها شدند. چند روزی پیش زن‌ها ماندند و بعد زن‌ها را برداشتند و رفتند تا رسیدند به یک قبرستان.

داستان مادیان چهل کره 1

این را هم داشته باشید که یک نفر به آنها گفته بود در راه که می‌روید، نه در آبادی منزل کنید، نه در خرابه و نه قبرستان. اما پسرها یادشان رفته بود و در قبرستان منزل کردند. شب که شد، کسی آمد و زن برادر کوچک‌تر را که از همه خوشگل‌تر بود، برداشت و رفت. صبح که شد، برادر کوچک‌تر به برادرها گفت: شما بروید. من باید بروم پی زنم، یا می‌میرم یا پیداش می‌کنم.

برادرها با او خداحافظی کردند و به راهی رفتند و برادر کوچک هم به راهی دیگر. رفت و رفت تا رسید به قلعه‌ی کوچکی. نشست سرچشمه تا خستگی در کند. دختری او را دید و رفت به بانوی قلعه خبر داد. بانوی قلعه فرستاد دنبال پسر.

غلام‌ها آمدند و او را بردند به قلعه. بانو دید که این پسر برادر کوچک خودش است. دست به گردن هم انداختند و هم دیگر را بوسیدند و قربان صدقه‌ی هم رفتند. برادر حکایت خود را برای خواهرش تعریف کرد. ساعتی بعد، شوهر خواهر که همان قلندر بود، آمد و شوهر هم حکایت را شنید.

قلندر گفت: من می‌دانم که کی زن تو را برده. آدم یک پایی است که هیچ کس حریفش نمی‌شود. اسب سه پایی هم دارد که باد به گردش نمی‌رسد. من و برادرم ختم حقه بازی‌های دنیاییم و حقه را مثل انگشتر تو انگشت کرده‌ایم، اما این آدم یک پا از بس حرام زاده و همه فن حریف است، ما را روی انگشت کوچک خودش می‌گرداند. این را بدان که تو از پس او برنمی‌آیی و تیغ تو به او نمی‌برد. بهتر است که از خیر زنت بگذری، چون دیگر دستت به او نمی‌رسد.

برادر کوچک زیر بار نرفت و گفت:‌ من یا می‌میرم و یا زنم را می‌گیرم و می‌آورم.

برادر کوچک یک هفته پیش خواهر بزرگش ماند، بعد خداحافظی کرد و رفت و رفت تا رسید به قلعه‌ی خواهر دومی که زن شیر شده بود. آنجا هم حکایت خود را تعریف کرد. شیر هم همان حرف‌های قلندر را گفت و به او هشدار داد و گفت: ‌بهتر است که از خیر زنت بگذری و جانت را سالم برداری و ببری.

اما پسر باز زیر بار نرفت و همان جوابی را که به قلندر داده بود، به شیر هم داد. یک هفته آنجا ماند و بعد از خداحافظی با خواهر، رفت و رفت تا رسید پیش خواهر سوم، که زن نره دیو بود. نره دیو هم حکایت را شنید و او را نصیحت کرد که دست بردارد. اما پسر قبول نکرد که نکرد. بالاخره نره دیو وقتی دید که گوش پسر به این حرف‌ها بدهکار نیست، او را برداشت و برد وسط بیابان و از دور قلعه‌ی کوچکی را نشانش داد و گفت:‌ آن قلعه‌ی کوچک مال همان یک پاست.

برادر کوچک رفت تا رسید به قلعه. آهسته وارد شد و … صبر کرد تا یک پا خوابید. بعد آهسته رفت نزدیک زن و او را به ترک اسب نشاند و فرار کرد. اسب سه پا در طویله شیهه کشید. یک پا بیدار شد و دنبال آنها دوید و در یک لحظه به آنها رسید.

دختر را گرفت و پسر را هم گردن زد. دختر به التماس افتاد که حالا که کشتی‌اش، جسدش را بگذار پشت اسبش تا او را ببرد به قلعه‌ی خواهرش و آنجا کفن و دفنش کنند. یک پا قبول کرد و جنازه‌ی پسر به قلعه‌ی خواهر کوچک رسید. خواهر با نره دیو رفت و سر و بدن برادر را شست و آورد نشست به دعا و التماس به درگاه خدا تا او را زنده کند. از شب تا صبح و از صبح تا شب هی گریه کرد و هی گریه کرد و زاری کرد، تا خدا رحمش آمد و پسر را زنده کرد.

داستان مادیان چهل کره 2

برادر کوچک تا زنده شد، سراغ زنش را گرفت. اما قصه‌ی کشته شدن خود را که شنید، گفت: من باید دوباره بروم دنبال زنم.

نره دیو گفت: ‌باباجان! از خیر این کار بگذر. تو حریف این بابا نمی‌شوی. مگر ندیدی که چه جور تو را کشت؟ برو دعا کن به جان خواهرت که آن قدر دعا و زاری کرد تا زنده شدی. بیا و از خیر این کار بگذر و به جوانی خودت رحم کن.

جوان گفت اگر هزار بار هم کشته بشوم، باز دست برنمی‌دارم. یا باید بمیرم یا زنم را پس بگیرم.

نره دیو وقتی اصرار پسر را دید، گفت:‌ باشد. حالا که می‌خواهی بروی، برو. اما حرفی را که می‌گویم، گوش کن. تو با این اسب و این شمشیر حریف او نمی‌شوی. باید این کار را بکنی. آن اسب سه پا مادری دارد به اسم مادیان چل کره. در فلان قلعه‌ی کوچک است. می‌روی کمی علف می‌ریزی تو آب و جلوش می‌گذاری. تا خورد، مست می‌شود. وقتی مست شد، سوارش می‌شوی و می‌روی زنت را بلند می‌کنی و فلنگ را می‌بندی. آن اسب سه پا کره‌ی این مادیان است. شاید دنبالش نکند. تنها راه و چاره‌ی تو اگر چاره‌ای باشد، همین این است.

پسر خداحافظی کرد و آمد به قلعه‌ی مادیان چل کره. کمی علف کند و ریخت توی آب و گذاشت جلو مادیان. مادیان خورد و خورد تا مست شد. جوان رفت و او را زین کرد و سوار شد. رفت به قلعه‌ی مرد یک پا و دختر را برداشت و در رفت. اسب سه پا باز شروع کرد به شیهه کشیدن. مرد یک پا بیدار شد و روی اسب پرید و با یک پرش خودش را رساند به مادیان چل کره. مادیان چل کره برگشت و به اسب سه پا گفت: اگر دنبال من بیایی، شیرم را حلالت نمی‌کنم.

اسب سه پا این را که شنید، یک دفعه میخکوب شد. مرد یک پا شلاق محکمی زد به کفل اسب. او هم از زور عصبانیت جفتک زد و یک پا را به زمین زد و کشت. برادر کوچک هم با زنش آمد و به مراد دلش رسید.

منبع: گفتنی
شبکه‌های اجتماعی
دیدگاهتان را بنویسید

نظرات شما - 1
  • ناشناس

    داستان زندگی ها هم ای کاش اینجوری سرانجام داشته باشه