روایت زندگی مدافع حرم شهید حامد بافنده ؛
از یادگیری زبان افغانی تا استخاره ازدواجی که شهادت را لو داد
شهید بافنده همیشه می گفت زن و فرزندم فدای یک تار موی حضرت زینب(س) خون می دهیم خشت نمی دهیم این سخن همیشگی حامد بود.

شهید حامد بافنده شهید مدافع حرم در سن 29 سالگی در استان حماء سوریه به شهادت رسید.
شهید حامد بافنده متولد 1366 اصالتا اهل مشهد بود، ولی در رفسنجان بزرگ شد در نبرد با تروریست های تکفیری به شهادت رسید و در گلزار شهدای روستای لاهیجان آرام گرفت.
یادگیری زبان افغانستانی
شهید حامد بافنده برای اینکه به سوریه برود به آموختن زبان افغانستانی پرداخت ولی زمان اعزام همه ایرانیها که در جمع لشکر فاطمیون بودند شناسایی و برگردانده شدند و «حامد» نیز در آخرین دقایق شناسایی شد ولی نیروهای فاطمیون گفتند که «حامد» پسر دایی ما است اگر وی را برگردانید همه ما ۱۵۰ نفر با هم برمیگردیم و بدون «حامد» به سوریه نمیرویم، سرانجام با لشکر فاطمیون عازم سوریه شد که سرانجام در روز شهادت اربابش امام موسی کاظم (ع) به آرزوی خود رسید.
ماجرای ازدواج شهید حامد بافنده از زبان همسرش خواندنی است؛ سال ۸۳پدرم مبتلا به سرطان تیروئید شدند تصمیم گرفتیم برای درمان به شهر مشهد سفر کنیم مدت تقریبا چهار ماه انجا بودیم در مسیر رفت و امد ما حامد من را دیده بود و پسندیده بود و موضوع را با خانواده در میان گذاشته بود؛ یک روز نشسته بودیم که حامد با همراهی مادرش به منزل ما در مشهد امدند و من را خواستگاری کردند.پدرم به خاطر بعد مسافت با این ازدواج به شدت مخالف بودند، بعد از دوره درمان پدر به رفسنجان برگشتیم و بعد از ان نیز حامد به رفسنجان نزد برادرم امدند و باز هم موضوع ازدواجشان را مطرح کردند.
استخاره ازدواجی که شهادت را لو داد
در اینجا خانم یعقوبی سخن از حاج آقای شریف به میان آورد برای استخاره این ازدواج نزد او می روند حاج آقای شریف گفته بود بسیار خوب است ستاره ها به هم میگیرد و پایان ان وصال است و عنوان کرد عقد این دو در بین الحرمین بسته شده است، حاج آقای شریف در اولین دیدار با حامد بافنده عنوان کرده بود که این جوان با سر بند یا رقیه شهید می شود.
مرضیه محمدیان مادر شهید «حامد بافنده» در بیان خصوصیات اخلاقی و رفتاری فرزند شهیدش میگوید: حامد از کودکی عاشق مداحی و تلاوت قرآن بود و از سن پنج سالگی مداحی و قرائت قرآن به سبک مرحوم «عبدالباسط» را تمرین میکرد، زندگی را در کنار حرم رضوی آغاز و تا ۲۰ سالگی در مشهد زندگی کرد و بعد برای تشکیل خانواده به استان کرمان سفر کرد، خدا به وی یک فرزند دختر بهنام «فاطمه» اعطا کرد، شغلش حسابداری بود و همسرش هم نیز کارمند دولت بود، از لحاظ مالی چیزی کم نداشتند، محبت اهل بیت (ع) از کودکی تا لحظه شهادتش در وجودش شعلهور بود و همین ارادت وی را برای دفاع از حرم حضرت زینب (ع) روانه سوریه کرد.
مادر شهید ادامه می دهد؛ حامد خیلی مهربان و عاطفی بود، اگر میفهمید بیمارم شب تا صبح کنارم میماند، زمانی که هنوز مدرسه نمیرفت سریع میدوید و همسایهها را خبر میکرد، بیایید مادرم را دکتر ببریم.
خانم یعقوبی همسر شهید مدافع حرم حامد بافنده در بیان خاطره ای از زندگی مشترک با این شهید اینگونه روایت می کند؛ زندگی با بافنده همیشه برای من خاطره بود قبل از اینکه زن و شوهر باشیم خیلی با هم دوست بودیم خیلی با هم جور و خودمونی بودیم اما در محل کار من که می امد من برایش خانم یعقوبی بودم و ایشان برای من آقای بافنده بود.حامد هیچوقت دکتر نمی رفت همیشه من برایش دارو تجویز و تهیه میکردم دکتر و پرستارش من بودم، جالب است بدانید حامد بافنده از آمپول می ترسید.
وی ادامه داد: خاطره ای که در ذهنم باقی مانده شهید و زن شهید بازی بود من اصلا باورم نبود که حامد برود سوریه اصلا همیشه شوخی میکردم یک روز به حامد گفتم اصلا به من نمی آید زن شهید بشوم اصلا بلد نیستم حامد گفت اشکالی ندارد بیا یاد میگیرم خوابید و چادرسیاهی را بر تنش کشید و گفت حالا تمرین کن و هرچه می خواهی بگو، ان روز دو نفری خیلی خندیدیم. شبی که پیکر حامد را آوردند صحنه این خاطره به ذهنم می رسید.
خون میدهیم، خشت نمیدهیم
همسر شهید شروع به صحبت در این باره می کند: شهید بافنده همیشه می گفت زن و فرزندم فدای یک تار موی حضرت زینب(س) خون می دهیم خشت نمی دهیم این سخن همیشگی حامد بود.
هر کسی که به حامد می گفت چرا می روی می گفت نمی دانید چه جنایتهایی می کنند باید بروید و ببینید آنجا زن جوان را از کمر بریدند اگر مسلمان هم نباشی انسان که باشی نمی توانی طاقت بیاری اگر ما نرویم باید میدان شهدای رفسنجان با داعش بجنگیم.
توجه ویژه شهید به موضوع حجاب
مادر شهید در خصوص توجه این شهید به موضوع حجاب خاطره ای را ایمگونه روایت می کند؛ سالهای گذشته که «حامد» به همراه «فاطمه» دخترش به مشهد آمده بود، به پارک «موج خروشان» رفتیم، زمانی که در پارک رسیدیم، حامد گفت: «هر وقت بازی فاطمه تمام شد، تلفن بزن که بیایم و فاطمه و شما را ببرم». پرسیدم که «چرا داخل پارک نمیآیی؟» گفت: «مادر! وضعیت پارک را نمیبینی، بانوان رعایت حجاب اسلامی را نمیکنند، دوست ندارم در چنین مکانی بیایم. «فاطمه» را ببر بازی کند». زمانی که به وی تلفن کردم ۱۵ دقیقهای طول کشید تا بیاید. گفتم: «کجا بودی»، گفت: از این جا فاصله گرفتم و دور شده بودم، ببخشید خیلی طول کشید.
فرزندم حجاب و عفاف بانوان برایش خیلی ارزشمند بود و همواره باغیرت و تعصب دینی برخورد میکرد، خدا را شکر عروس خوبی دارم، هر بار به حرم امام رضا (ع) میروم، از ایشان میخواهم که کمک کند تا دختر حامد را فاطمی بزرگ کنیم، همانگونه که «حامد» آرزو داشت، تا در صحرای محشر روسفید در برابر همه شهدا و حامدهای جامعه اسلامی باشیم.