داستان عشق خارکن به دختر پادشاه/ خارکنی که عشقش دختر پادشاه رو، دوباره زنده کرد

روزی بود، روزگاری بود. مرد خارکنی بود و روزی که از بیابان برمی گشت بین راه دید دختری مثل پنجه‌ی آفتاب از حمام بیرون آمد. تا چشمش به دختره افتاد، غش کرد. مردم گلاب و کاه گل جلو دماغش گرفتند تا به هوش آمد. خارکن پرسید: این دختری که از حمام بیرون آمد و سوار اسب شد، کی بود؟...

داستان عشق خارکن به دختر پادشاه/ خارکنی که عشقش دختر پادشاه رو، دوباره زنده کرد

مردم گفتند که دختر پادشاه است. خارکن گفت:‌ آتش عشق این دختر جگرم را سوزاند. دیگر حال خودم را نفهمیدم. حالا من کجا و دختر پادشاه کجا؟

داستان عشق خارکن به دختر پادشاه

خارکن بخت برگشته بلند شد و پشته‌ی خارش را به بازار برد و فروخت. آتش عشق دختره خارکن را از خواب و خوراک انداخت. همسایه‌ها جمع شدند و گفتند: اگر تو سه روز به این حال باشی که می‌میری؟

یکی از همسایه‌ها به خارکن گفت: یک دست لباس مثل لباس تاجرها قرض بگیر، لباس را بپوش و برو خواستگاری دختر. نگو که خارکنی، بگو تاجری.

خارکن قبول کرد. لباسی قرض گرفت و رفت حمام و لباس قرضی را پوشید و رفت به قصر پادشاه. شاه تا چشمش افتاد به این بابا احترامی درست و حسابی به او گذاشت. برای این بابا میوه و شیرینی آوردند. خارکن دست دراز کرد تا شیرینی بردارد، که شاه دید دست‌هایش مثل دست تاجرها نرم و نازک نیست. دستش پینه بسته. خیال کرد که این بابا جاسوس است. دستور داد و گفت: این مرد را بگیرید.

داستان-عشق-خارکن-به-دختر-پادشاه-2

مأمورها خارکن را گرفتند و دستش را بستند. خارکن دید که گرفتار بدوضعی شده. پس حقیقت را برای پادشاه تعریف کرد. پادشاه گفت: تو اندرونی من دختری است خوشگل‌تر از دختر خودم. اگر بخواهی، این دختره را برایت عقد می‌کنم.

خارکن زد زیر گریه و گفت: آتش عشق دختر پادشاه تو سینه‌ی من است، آن وقت شما می‌گوئید دختر دیگری را بگیرم.

این را گفت و یقیه‌اش را جر داد و گفت:‌ خدایا! تو شاهدی که این پادشاه با من چه کرد!

خارکن از قصر پادشاه زد بیرون. پادشاه هم دلش سوخت و خواست صدایش کند که وزیر نگذاشت. خارکن لباس‌های قرضی را پس داد به صاحبش و رفت به خانه. آنجا شروع کرد زاری به درگاه خدا. هر روز صبح و عصر می‌رفت جلو قصر پادشاه.

روز سوم که رفت جلو قصر، دید هیاهویی بلند شده. پرسید که چه خبر شده؟ گفتند که دختر پادشاه مرده. خارکن تا این خبر را شنید، ماتم گرفت و رفت به گورستان و کنار قبر دختر چاهی کند و از آنجا نقبی زد به قبر دختره. دختره را که دفن کردند، او رفت به چاه و با خودش گفت: پدرت که زنده‌ات را به من نداد، حالا من مرده‌ات را می‌برم.

دختره را از قبر آورد بیرون و به خانه برد. بعد برگشت و نقب را پر کرد. خارکن به خانه رفت و به زنش گفت: یک دست لباس بیار و به تن این مرده بپوشان.

زن کفن را بیرون آورد و لباسی به تن دختر کرد و خواباندش تو رختخواب. خارکن به زن گفت: برو شام بیار که بعد از سه روز می‌خواهم غذایی بخورم.

موقع اذان صبح، دختره یکهو عطسه‌ای زد و نشست و کنیزش را صدا کرد. خارکن گفت: بله.

دختره گفت: آب می‌خواهم.

خارکن رفت و کاسه‌ای آب آورد. دختر دید این کاسه با کاسه‌های قصرشان فرق دارد. نگاهی انداخت به دور و برش و دید که اتاق هم جای دیگری است. پرسید: من کجا هستم؟ چه شده؟

داستان-عشق-خارکن-به-دختر-پادشاه-1

خارکن یواش یواش اتفاقی را که افتاده بود، برای دختر تعریف کرد تا از ترس زهره‌اش آب نشود. دختر باورش نشد، خارکن دختره را برد جلو قصر پادشاه و دختر دید که بله همه ماتم گرفته‌اند. برگشتند به خانه‌ی خارکن و قلم و کاغذ خواست.

خارکن رفت و قلم و کاغذ آورد. دختر تمام ماجرا را برای پدرش نوشت و نامه را به خارکن داد تا برساند به دست پدرش. پادشاه تا نامه را خواند، ذوق زده شد و دستور داد که مجلس عزا را جمع کنند. بعد رو به خارکن کرد و گفت: ای مرد! برو دخترم را بیار.

خارکن گفت: ای پادشاه! با من پیمان ببند که دخترت را به من بدهی. چون خدا دختره را به من داده.

شاه خنده‌اش گرفت و با خودش گفت: هرچه باشد، از مردن دخترم بهتر است.

قول داد که دخترش را به او بدهد. خارکن رفت و دختر را آورد. پادشاه دستور داد که طبیب‌ها را بیاورند. طبیب‌ها گفتند: دختر پادشاه مبتلا به غش هُما بوده که مثل مردن است. حالا خدا خواسته که او زنده شود.

به دستور شاه جشن عروسی راه انداختند و دختر را به خارکن دادند و تو بازار دکانی برای خارکن خریدند تا تجارت کند.

منبع: گفتنی
شبکه‌های اجتماعی
دیدگاهتان را بنویسید

نظرات شما - 3
  • ناشناس

    دستتون درد نکند که این حکایات را منتشر میکنید وبا گذشته مون اشنا .اما به خدا حکایات پند اموز تر ومنطقی تر از اینها هم زیاد داریم . سعی کنید از اونها بیشتر استفاده کنید .

    نظرات شما -
    • ناشناس

      ینی زن دوم گرفت
      عه وا خاک عالم

  • ناشناس

    تخیلی مثل یونس در شکم ماهی.