دلدادگی پادشاهی ساسانی به کنیزکی هنرمند
در روزگار ساسانیان، بهرام گور، پادشاهی دلیر، شکارچی ماهر و دوستدار موسیقی و هنر بود. روزی در یکی از سفرهایش، دل به کنیزکی زیبارو و چیرهدست در چنگنوازی بست؛ نام او آزاده بود. دختری آزادهمنش، باهوش و بیپروا..

بهرام که شیدای صدای دلنواز چنگ آزاده شده بود، او را با خود همراه میکرد تا در شکارگاهها و سفرها برایش بنوازد. روزی در شکارگاهی، بهرام گوری وحشی را دید و با غرور به آزاده گفت:
«میخواهی کاری بکنم که هیچ پادشاهی نکرده باشد؟»
آزاده لبخند زد و گفت:
«اگر بتوانی در یک آن، گور را با نیزه از اسب پایین بزنی، بدون آنکه اسبت بلرزد، شایسته تحسین خواهی بود.»
بهرام این کار را کرد، اما آزاده به طعنه گفت:
«شاید این گور زخمی بوده یا از پیش افتاده.»
بهرام از این سخن آزرده شد. بار دیگر گوری را دید، و با مهارتی شگفت، آن را از پشت به زمین زد. باز هم آزاده لب به ستایش نگشود و با لحنی نیشدار گفت:
«شاید نیزهات دو سر داشته.»
سکوتی سنگین میانشان افتاد. غرور شاهانهی بهرام تاب این تندیهای آزاده را نیاورد. از سر خشم و رنج، دستور داد تا شتر آزاده را بلند کنند و او را بر زمین اندازند... و آن عشق لطیف و صمیمی، در دل بیابان، با تلخی خاموش شد.
این داستان، که در شاهنامه فردوسی و منابع دیگر هم آمده، نمادی است از برخورد میان عشق و غرور، و از سرنوشت رابطههایی میگوید که صداقت در آنها، بهجای آنکه عشق را پیوند دهد، گاهی آن را به پایان میبرد.