حکایت کتاب راهنمای کورها/ کلاه‌برداری مرد کور از فرد بینا در جاده

روزى مرد نابینائى در راهى مى‌رفت و پشت سرش مرد بینائى حرکت مى‌کرد. مرد بینا جامه‌دانى در دست داشت که در آن مقدارى لباس و کفش نو براى خانواده‌اش خریده بود….

حکایت کتاب راهنمای کورها/ کلاه‌برداری مرد کور از فرد بینا در جاده

مرد بینا پشت سر نابینا مى‌رفت و فکر مى‌کرد که خوب است این مرد را آزمایش کنم که چگونه آدمى است. 

حکایت کتاب راهنمای کورها

مرد بینا چوبى گرفت و بنا کرد به زمین کوبیدن، و به طرف مرد نابینا آمد و گفت: اى برادر جان، من کورم، مرا راهنمائى کن و با خود ببر.

مرد کور: پناه بر خدا! من خودم کورم، به کجایت برم؟

مرد بینا: هر جا که مى‌روى مرا هم همراه خود ببر!

مرد بینا دست بردار نبود و هی به مرد کور اصرار میکرد و سرانجام با هم به راه افتادند. اندکى که رفتند مرد بینا به کوره گفت: اى برادر، این جامه‌دان مرا نگهدار تا من براى قضاى حاجت به کنار جاده روم. ممکن است یک عابر دیگرى برسد و در حضور او عیب است. کوره در جواب گفت: برو برادر! برو، خاطر جمع باش!

مرد بینا پشت درختى رفت و مراقب کور بود. دید کور در جامه‌دان را باز کرد و توى آن را کاوید تا ببیند چیست و بعد جامه‌دان را برداشت و به طرف دیگر جاده رفت و به اصطلاح مخفى شد.

حکایت کتاب راهنمای کورها

مرد بینا از پشت درخت بیرون آمد و به محلى که کور را جا گذاشته بود آمده و گفت: برادر کجائى نمى‌بینمت! کور خاموش بود. مرد بینا نق‌نق‌کنان بارى دیگر گفت: برادر، من نابینایم، بدبختم، گدائى کردم و براى بچه‌هایم لباسکى خریدم، دلت به حالم نمى‌سوزد؟

از کور صدا بر نیامد و همچنان خاموش بود. آنگاه مرد بینا سنگى از زمین برداشت و گفت: اى خداى بزرگ این سنگ را بزن به سر برادر کورم! کور همچنان خاموش بود. آنگاه مرد بینا از پشت سر به او نزدیک شد و سنگ را محکم به پشت او زد. کوره فریاد برآورد که: خدا سزاى این دروغگو را بدهد، مگر آدم کور قادر است چنین ضربه‌اى بزند.

منبع: گفتنی
شبکه‌های اجتماعی
دیدگاهتان را بنویسید