حکایت تاجر و غلام سیاه/ غلام سیاهی که شانسی پادشاه شد و روزگار مردم را سیاه کرد
تاجرى بود که غلام سیاهى داشت. در یکى از سفرهاى خود به بندرى رسیدند و متوجه شدند که وضع شهر غیر عادى است. کنجکاو شدند و به داخل شهر رفتند. از این بپرس و از آن بپرس فهمیدند که پادشاه شهر مرده است و امروز قرار است براى انتخاب پادشاه جدید باز را پرواز دهند…..

تاجر و غلام سیاه براى تماشا بهسوى میدان شهر راه افتادند. غلام سیاه از تاجر پرسید: اگر باز بر سر شما بنشیند و پادشاه شوید چهکار مىکنید؟
حکایت تاجر و غلام سیاه
تاجر گفت: طورى با مردم رفتار مىکنم که در آسایش و رفاه و امنیت بهسر ببرند. اگر باز بر سر تو بنشیند چهطور رفتار مىکنی؟ غلام سیاه گفت: مردم هیچ وقت مرا به پادشاهى قبول نمىکنند. تاجر گفت: آمدیم و باز بر سر تو نشست. چه مىکنی؟ غلام سیاه گفت: کارى مىکنم که روزگار مردم سیاه شود، طورىکه هر هفت خانه یک چراغ داشته باشد. تاجر گفت: با من چهطور رفتار مىکنی؟
غلام سیاه گفت: بهترین خانه و بهترین وضع را برایت درست مىکنم و تو همچنان ارباب من خواهى بود. ولى اگر براى شفاعت مردم بیابى تو را مىکشم. تاجر و غلام سیاه روى سکوئى کنار میدان نشستند. مردم باز را رها کردند.
باز در آسمان چرخى زد و آمد و آمد و روى سر غلام سیاه نشست. مردم هیاهو کردند و گفتند: ما هیچوقت نمىگذاریم یک غلام سیاه پادشاه ما بشود. حتماً باز اشتباه کرده است. این بود که دوباره باز را به پرواز درآوردند. باز در آسمان چرخى زد و دوباره روى سر غلام سیاه نشست.
مردم عصبانى شدند و غلام سیاه را به حمامى انداختند و در آن را بستند و براى بار سوم باز به پرواز درآمد، چرخید و چرخید و روى نورگیر بالاى حمام نشست. مردم ناچار پذیرفتند که غلام سیاه پادشاه شود. پادشاه جدید از همان روز کارى کرد که هنوز مدتى نگذشته مردم به بیچارگى و بدبختى افتادند و هر هفت خانه یک چراخ داشت.
روزى غلام سیاه براى اینکه مطمئن شود مردم آه در بساط ندارند کنیز زیباروئى را بهدست مأموران خود سپرد و خواست که او را در شهر بگردانند و به بهاى یک سکه او را بفروشند. مأموران هر چه کنیز را در شهر گرداندند و جار زدند کسى حتى یک سکه هم نداشت تا او را بخرد.
پسر جوانى عاشق کنیز شد به خانه آمد و از مادر خود یک سکه خواست. مادر گفت: تو که مىدانى آه در بساط ندارم. اما موقعى که پدرت مرد یک سکه در کفن او گذاشتهام، مىخواهى برو آن را بردار. پسر به قبرستان رفت و قبر پدرش را شکافت و سکه را بیرون آورد و رفت سراغ مأموران که: من کنیز را مىخرم. مأموران او را گرفتند و به بارگاه پادشاه بردند.
پادشاه پرسید: این سکه را از کجا آوردی؟ پسر ماجرا را شرح داد. به دستور پادشاه مأموران به قبرستان رفتند و همهٔ گورها را شکافتند و کفن مردهها را گشتند. مردم دیگر به تنگ آمده بودند. تاجر که تا آن زمان شفاعت مردم را نکرده بود.
از وضع مردم خیلى ناراحت بود، تصمیم گرفت نزد پادشاه برود و شفاعت کند. وقتى به بارگاه رسید دید غلام سیاه مشغول نماز خواندن است و پس از نماز از خدا خواست که کسى براى شفاعت نزد او برود، تاجر شفیع مردم شد و غلام سیاه پذیرفت و از آن بهبعد روش خود را تغییر داد. مردم اوضاع خوبى پیدا کردند. تاجر از غلام سیاه پرسید: حکمت این کار چه بود؟
غلام سیاه گفت: خدا مرا مأمور کرد تا به این مردم ظلم کنم تا قدر آسایش و رفاه را بدانند. و اگر غیر از این بود باز بر سر تو مىنشست که مىخواستى به آنها خدمت کنی، پس این خواست خدا بود که من با آن عقیدهاى که داشتم به پادشاهى برسم. حالا مردم بدى را دیدند و از این به بعد قدر خوبى را مىدانند.
داستان آشناییست