هفده شتر و سه برادر کاروان سه نفره ساربانان با هفده شتر راه بیابان در پیش گرفته بود. تابش بی امان خورشید، آنان را تندخو کرده بود. سه شتر درشت و جوان، ساربانها را پیشاپیش شتران به جلو میبرد. هر کس از دور کاروان را میدید، حس میکرد که گویی شتربانها با یکدیگر پدرکشتگی دارند؛ دایم دستهایشان را با حرارت بالا میبردند و با اشاره برای یکدیگر خط و نشان می کشیدند.....
دخترک بینوا و از پا افتاده که تقریباً چیزی نیز از گذشته به خاطر نداشت آنقدر در ساحل گشت و گشت تا عاقبت به خانواده ای رسید که حرفه شان نساجی بود. این خانواده دختر را نزد خود بردند و به او پارچه بافی یاد دادند. تا اینجا دختر از آخر و عاقبت خود خیلی هم شاکر بود. اما این عاقبت به خیری چندان نپایید، چند سال بعد دختر در ساحل توسط برده دزدی ربوده شد که کشتی اش رو به سمت استانبول در خاور داشت و دختر را به بازار برده فروشی اش برد.
مرد ثروتمند و بخشنده ای در یک شهر بزرگ زندگی میکرد که هر از گاهی مردم برای دریافت کمک به خانه او میرفتند....
در یکی از روزهای زمستان، یکی از علمای معروف برای نماز ظهر به مسجد رفت و در صحن مسجد قدری در آفتاب ایستاد تا گرم شود و در کنار آفتاب چهار پسربچه از شاگردان بازار نشسته بودند و ناهار میخوردند.....
در هندوستان درختی است که هر کس از میوهاش بخورد پیر نمیشود و عمرش جاودانه خواهد بود. پادشاه شهر این سخن را از مرد دانشمندی که به حضورش رسیده بود شنید و مشتاق خوردن آن میوه شد تا عمرش جاودانه باشد و مرگ در او اثر نکند. ....
درویشی در کوهساری دور از مردم زندگی می کرد و در آن خلوت به ذکر خدا و نیایش مشغول بود. در آن کوهستان، درختان سیب و گلابی و انار بسیار بود و رزق و روزی درویش فقط از این میوه ها بود......
در روزگار قدیم پیرمرد مسلمان و دانشمندی در شهر بخارا زندگی میکرد که او را خواجهی بخارایی مینامیدند. یک روز خواجه مال و ثروت خود را حساب کرد و دید مستطیع شده، یعنی ثروتش به حدی رسیده که مطابق دستور دین اسلام باید به سفر حج برود و زیارت خانه کعبه بر او واجب است-این بود که اسباب سفر آماده کرد و با قافله حاج بهطرف مکه حرکت کرد.....
در روزگار قدیم یک مرد شهرنشین ثرتمند با یک روستایی طمعکار آشنا و دوست شد. هروقت روستایی به شهر میرفت، ماه ها در خانه مرد شهری میماند و از غذاهای او میخورد. یک روز روستایی به دوست شهری خود گفت، چرا برای یک بار هم شده به روستای من نمیآیی؟ دست زن و بچه ات را بگیر و به روستای من بیا تا از تو پذیرایی کنم....
داستان های مثنوی معنوی مولانا سراسر پند است و اندرز. نکات اخلاقی و تربیتی در این داستان ها، فراوان است و هر کس می تواند با توجه به نتایج این داستان ها، شیوه و روش مناسب تری را برای زندگی انتخاب کند. داستان کودک حلوا فروش نیز از جمله حکایت های آموزنده کتاب پربار مثنوی معنوی است.
روزی بود، روزگاری بود. مرد حمالی بود و یک روز داشت بار می برد که رسید به باغی. بارش را زمین گذاشت و گفت: خدایا! من بندهی توام، صاحب فلان فلان شده این باغ هم بندهی توست...