مرد شاطرى مقدارى گندم داشت. صبحها بیرون مىرفت و زمینش را شخم مىزد. یکبار غروب وقتى به خانه برگشت، زنش به او گفت: مرد! ما دیگر نان نداریم. آردمان تمام شده است و نتوانستهام نان بپزم. بردار گندمها را ببر آرد کن تا فردا نان بپزم....
پسرکى بود خیلى تنبل. مادرش از دست او به جان آمده بود. روزى به راهنمائى یک نفر، مادر پسرک سه سیب خرید. یکى از سیبها را دم دالان گذاشت، یکى را پشت در و یکى را روى کلون….
روزى احمد تجار که مرد بسیار ثروتمندى بود براى تجارت عازم چین شد. احمد تجار زنى داشت که هر وقت مىخندید یک دستهٔ گل از دهانش بیرون مىریخت. احمد وقتى به چین رسید براى آنکه از تجارت او در آنجا جلوگیرى نکنند یک مجمعه پر از جواهرات براى براى شاه چین آماده کرد….
چوپان کچلى بود که هر روز گاو و گوسفندهاى اهالى ده را به صحرا مىبرد و مىچراند و با پولى که از این کار بهدست مىآورد زندگى خود و مادرش را مىگرداند….
بچه خیاطى بود. روزى موقع کار خوابش برد. پدرش، او را صدا زد و بیدار کرد. پسر بلند شد و گفت: داشتم خواب خوبى مىدیدم. پدر هرچه اصرار کرد، بچه خیاط خواب خود را تعریف نکرد….
پیرزنى بود پسرى داشت به نام ابراهیم. پیرزن از راه نخریسى برٌهٔ مادهاى خرید و به ابراهیم داد. ابراهیم هر روز بره را به چرا مىبرد. روزى عارفی به این بره برخورد و دستى به پشتش کشید. طولى نکشید که ابراهیم صاحب رمهاى شد. و این رمه هر روز بیشتر و بیشتر شد. وضع ابراهیم و پیرزن خیلى خوب شد….
تاجرى بود که غلام سیاهى داشت. در یکى از سفرهاى خود به بندرى رسیدند و متوجه شدند که وضع شهر غیر عادى است. کنجکاو شدند و به داخل شهر رفتند. از این بپرس و از آن بپرس فهمیدند که پادشاه شهر مرده است و امروز قرار است براى انتخاب پادشاه جدید باز را پرواز دهند…..
پادشاهى بود که هروقت زنان او دخترى مىزائیدند، سر دختر را مىبرید. روزى مىخواست به شکار برود. به پسر خود گفت: اگر مادر تو دختر زائید، دختر را بکش و پیراهن خونى او را بر دروازه آویزان کن تا وقتىکه من آمدم آن را ببینم. اگر پسر زائید هرچه که مادرت خواست براى او خرج کن....
روزی، روزگاری مردی تصمیم گرفت کتابی بنویسد به اسم مکر زنان. زنی از این قضیه باخبر شد و راه افتاد پرسان پرسان خانه آن مرد را پیدا کرد. به بهانه ای رفت تو و پرسید داری چی می نویسی؟....
در روزگارهاى گذشته، در شهر اصفهان، مرد تاجرى زندگى مىکرد که ثروت بىحساب داشت ولى خداوند جز یک پسر، اولاد دیگرى به او اعطاء نکرده بود...