دو دوست قدیمی که سالیان سال با هم دوست و یار بودند و به قول معروف نان و نمک یکدیگر را خورده بودند شروع به کار معامله و دادوستد کردند…..
عدهاى تاجر به خانهٔ ملانصرالدین آمدند و با او معاملهاى کردند. ملا روى سر آنان کلاهى گذاشت. بازرگانان رفتند ولى ملا مىدانست که به همین زودى متوجه اشتباه خود مىشوند و به خانهٔ ملا مىآیند بنابراین به صحرا رفت و دو تا روباه زنده دستگیر کرد و به خانه آورد….
در شهر کازران قاضىاى بود که دخترى داشت ساده، یک روز این دختر با مادرش توى آشپزخانه سرگرم کار بودند صدائى از دختر بلند شد، در این میان بزى که دم در آشپزخانه بود بعبع مىکرد، مادر دختر دستپاچه شد، آمد و هر چه زر و زیور و پیرایه داشتند به بز آویزان کرد که به قاضى نگوید….
اما بشنوید که چرا پیرزن این دور و بر پیدا شده بود: روزی دختره برای هواخوری رفته بود کنار دریا که یک لنگهی کفش طلایی اش را آب برد. دختر خیلی ناراحت شد، اما چیزی به پسر پادشاه نگفت. آب لنگهی کفش را برد تا تو مملکت دیگری و نزدیک قصر پادشاه گیر کرد. روزی که مهترها اسبهای شاه را برده بودند تا آب بدهند، هیچ کدام از اسبها آب نخوردند....
یکی بود، یکی نبود. در زمانهای قدیم پادشاهی بود و این پادشاه وزیر باتدبیر و لایقی داشت. از طرفی پسر پادشاه و پسر وزیر با هم رفیق یکدل و یک جان بودند. روزی از روزها پسر وزیر با چند تا دوستش برای گردش رفتند دور و بر شهر. چند روزی گذشت، اما پسر وزیر برنگشت و هیچ کس هم از او خبری نداشت.
یک دخترى بود کچل که هیچکس حاضر نمىشد بگیردش. یک بابائى هم بود قُر که هیچکس حاضر نبود زنش بشود. این دو تا همدیگر را دیدند و با هم عروسى کردند به این شرط که هیچوقت خدا عیبى را که دارند به روى هم نیاورند….
در ادامه با داستان شیرین و باحال ملانصرالدین و ماجرای نماز صبح همراه ما باشید.
در زمانهاى قدیم، سلطانى بود که فقط یک دختر داشت. روزى به جارچىهایش دستور داد در هر چارسو این فرمان را جار بزنند که هرکس سه حکایت عجیب و غریب بگوید که هیچ وقت راست درنیاید، دختر سلطان به همسرى او درمىآید...
روزى مرد نابینائى در راهى مىرفت و پشت سرش مرد بینائى حرکت مىکرد. مرد بینا جامهدانى در دست داشت که در آن مقدارى لباس و کفش نو براى خانوادهاش خریده بود….
پیرزنى بود که از دارِ دنیا یک بز داشت. روزى مثل همهٔ روزها، شیر بز خود را دوشید و زیر سبد گذاشت تا ظهر با نان بخورد. در این هنگام گربهٔ پیرزن آهسته آهسته به طرف سبد رفت. آن را به کنارى انداخت و مشغول خوردن شد….