حکایت چه کنم که اسفناج نبود/ راز یک ناهار ساده و دعوای زن کچل و مرد قُر

یک دخترى بود کچل که هیچ‌کس حاضر نمى‌شد بگیردش. یک بابائى هم بود قُر که هیچ‌کس حاضر نبود زنش بشود. این دو تا همدیگر را دیدند و با هم عروسى کردند به این شرط که هیچ‌وقت خدا عیبى را که دارند به‌ روى هم نیاورند….

حکایت چه کنم که اسفناج نبود/ راز یک ناهار ساده و دعوای زن کچل و مرد قُر

آنها خوب و خوش با هم زندگى مى‌کردند تا اینکه یک روز کس و کار شوهر ریسه شدند و همین جورى سرزده نزدیکى‌هاى ظهر راه افتادند و آمدند خانه عروس و دامادِ تازه، دیدنی.

حکایت چه کنم که اسفناج نبود

زن که از دیدن آن همه قوم و خویشاى مردش دستپاچه شده بود، شوهر را کشید کنار و به‌اش گفت: مى‌دونى چیه؟ اینا این‌جورى بى‌خبر پا شده‌اند آمده‌اند که کدبانوئى منو ببینن… نون و تخم‌مرغ داریم تو خونه، دُو بزن صنار اسفناج بخر بیار براشون نرگسى‌اى درست کنم که از خوشمزگى انگشت‌هاشونو باهاش بخورن.

شوهر رفت و زنه هرچى نشست دید نیامد. ناچار نیمروئی. خاگینه‌اى درست کرد، گذاشت جلو میهمان‌ها و … خلاصه … دو سه ساعتى از ناهار خوردن مهمان‌ها گذشته بود که صداى دقِّ در بلند شد. زنه رفت در را باز کرد دید که بعله، شوهره است و بعد از آن همه معطلى از بازار برگشته، آن هم دست خالی! دیگر از بس اوقاتش تلخ بود نتوانست جلو خودش را بگیرد. دست‌هایش را مثل اینکه هندوانهٔ گنده‌اى را نگه داشته باشد آورد جلو و گفت:

حکایت چه کنم که اسفناج نبود 1

اى همچین و همچون! (یعنى اى مردکهٔ قُر) صنار اسفناج این همه کار داشت؟ شوهره هم که این را دید یک دسته از زلف‌هاى خودش را گرفت لاى انگشت‌هایش و بنا کرد تکان دادن که: چه کنم که اسفناج نبود! چه کنم که اسفناج نبود!

و با این کار، او هم کچلى زنکه را به رُخش کشید.

منبع: گفتنی
شبکه‌های اجتماعی
دیدگاهتان را بنویسید