روباه را به زندان بردند. روباه پای خود را لنگ نمود و آه و نالهکنان وارد زندان شد و پیش دادمه آمد و گفت: آخ که عجب…
روزی بود و روزگاری بود. یک شیر قویهیکل بود که بر جنگل پهناوری حاکم بود و همه حیوانات زیر فرمان او بودند و همهجا…
آوردهاند که مردی غریب و بینوا در شهری بیگانه به کار مشغول شد و مدتی به قناعت روزگار میگذراند تا اندک مالی اندوخت….
عابدی بود که همیشه سرگرم عبادت، بندگی و اطاعت حق بود. به قدری در عبادتش کوشا بود که شیطان هر کاری می کرد تا او را سست…
صیادی برای شکار به صحرا رفته بود. از دور روباه چاق و خوشرنگی را دید و دنبال او راه افتاد تا روباه به سوراخ خود رفت و…
شغالی به درونِ خم رنگآمیزی رفت و بعد از ساعتی بیرون آمد, رنگش عوض شده بود. وقتی آفتاب به او میتابید رنگها میدرخشید…
کودکان مکتبخانه از درس و مشق خسته شده بودند. هر روز نوشتن و خواندن، آنقدر تکرار شده بود که دلشان هوای بازی و آزادی…
کفشدوزى ساده و ابله را زنى کولى و دِرْد و نصیب شده بود که خیلى او را اذیت مىکرد. روزى نزدیک ظهر خسته و مانده براى…
دو دوست قدیمی که سالیان سال با هم دوست و یار بودند و به قول معروف نان و نمک یکدیگر را خورده بودند شروع به کار معامله و…
عدهاى تاجر به خانهٔ ملانصرالدین آمدند و با او معاملهاى کردند. ملا روى سر آنان کلاهى گذاشت. بازرگانان رفتند ولى ملا…