حکایت دو عروس پیرزن/ پسری که توسط مادرش از خانه بیرون انداخته شد و به پادشاهی رسید
پیرزنى بود پسرى داشت به نام ابراهیم. پیرزن از راه نخریسى برٌهٔ مادهاى خرید و به ابراهیم داد. ابراهیم هر روز بره را به چرا مىبرد. روزى عارفی به این بره برخورد و دستى به پشتش کشید. طولى نکشید که ابراهیم صاحب رمهاى شد. و این رمه هر روز بیشتر و بیشتر شد. وضع ابراهیم و پیرزن خیلى خوب شد….

روزى همان درویشى به ابراهیم رسید و پرسید: در راه خدا چه مىدهی؟! ابراهیم گفت: جانم! درویش چوبدست ابراهیم را گرفت، رمه را پیش انداخت و رفت. وقتى ابراهیم به خانه آمد و ماجرا را به مادرش گفت، پیرزن او را از خانه بیرون کرد و گفت: ما هم باید زندگى کنیم، برو ده بیست تائى از گوسفندها را بگیر و بیاور.
حکایت دو عروس پیرزن
ابراهیم براى پیدا کردن درویش راه افتاد و رفت. شب به دروزاهٔ شهرى رسید و در خرابهاى که نزدیک آنجا بود، دراز کشید.
دختر پادشاه آن شهر نامزد پسر عمویش بود اما دختر از این وصلت ناراضى بود. پیش خودش گفت: من از این شهر فرار مىکنم و با اولین مردى که برخوردم عروسى مىکنم.
یک روز تنگ غروب لباس مردانه پوشید، مخفیانه مهر پدرش را برداشت و نامهاى به میرآخور نوشت. میرآخور تا مُهر پادشاه را پائین نامه دید یک اسب تیز تک به او داد. نامهاى هم به خزانهدار نوشت. خزانهدار نامه را خواند و یک خورجینک سکههاى طلا و یک خورجینک جواهرات به او داد.
دختر خورجینکها را به ترک اسب بست و به طرف دروازه شهر حرکت کرد. نامهاى که به دروازهبان نوشته بود به او داد. دروازهبان شهر که دروازه را بسته بود، تا چشمش به مهر پادشاه افتاد، دروزاه را باز کرد تا جوان بگذرد. او هم چهل نعل به سوى خارج شهر حرکت کرد، اما هنوز راهى نرفته بود که ناگهان اسبش شیهه کشید و رم کرد. دختر شاه از اسب پیاده شد، نگاه کرد دید یک نفر تو خرابه خوابیده.
لگدى به او زد که: بلند شو. اسبم را ترساندی! بعد یاد عهد خودش افتاد و پیش خودش گفت: این هر که باشد. من زنش مىشوم. پسر را ترک اسب نشاند و حرکت کردند. نزدیک جویباری، براى ناهار خوردن از اسب پیاده شدند.
دختر که لباس مردانه پوشیده بود، به پسر که همان ابراهیم بود، گفت: برو آب بیاور! ابراهیم لب جویبار رفت. توى آن سنگریزههاى رنگارنگ و قشنگى دید. سنگریزهها را جمع کرد و آورد نشان همسفرش داد.
دختر شاه تا سنگریزهها را دید دانست که گوهر شب چراغ هستند. به ابراهیم گفت: این سنگریزهها را ببر توى خورجینک بریز! بعد از ناهار خوردن حرکت کردند و پس از چند روز به شهرى رسیدند. در آن شهر دلالى پیدا کردند و خانهٔ وزیر را که قصد فروش آنرا داشت خریدند.
دختر شاه وارد خانه که شد لباس مردانه را از تنش درآورد و لباش زنانه پوشید. ابراهیم او را نشناخت. دختر سرگشت خود را و عهدى که با خود بسته بود، براى او تعریف کرد. جشن عروسى گرفتند و زن و شوهر شدند.
روزى زن ابراهیم گفت: ما در این شهر غریب هستیم، بهتر است با پادشاه این شهر رفت و آمد داشته باشیم. بعد چند تا گوهر شبچراغ و جواهر به ابراهیم داد تا براى پادشاه ببرد. پادشاه وقتى چشمش به آن هدایا افتاد از خوشحالى مىخواست پر درآورد و وقتى ابراهیم را براى ناهار به خانهاش دعوت کرد، پادشاه فورى قبول کرد.
موقع ناهار، شاه و وزیرش به خانه ابراهیم رفتند. تا چشم پادشاه به زن ابراهیم افتاد. بىهوش شد. به هوشش آوردند و پادشاه ناهار نخورده به قصرش برگشت در آنجا به وزیرش گفت: من عاشق جمال زن ابراهیم شدم، کارى بکن تا به او برسم و االا دستور مىدهم سر از تنت جدا کنند.
وزیر خیلى ترسید و گفت: فرصتى بدهید تا ابراهیم را دست بهسر کنم و زنش بر شما حلال شود. بعد هم رفت و ابراهیم را احضار کرد و به او گفت: خزاانهٔ شاه را زدهاند و گوهرى شبچراغ را بردهاند. پادشاه به تو مشکوک است.
باید از آن گوهر شبچراغها باز هم بیاورى تا ثابت شود تو دزد نیستی. ابراهیم چهل روز مهلت خواست و به خانهاش برگشت. ماجرا را به زنش گفت. با راهنمائى زن، ابراهیم به سراغ جویبار رفت. سنگریزههاى زیبا را توى آب دید. به خودش گفت: بهتر است بروم و معدن شبچراغ را پیدا کنم.
در خلاف جهت حرکت آب راه افتاد تا رسید به جائى که دخترى را سر بریده و به درختى آویزانش کرده بودند. قطرههاى خون از گردن دختر فرو مىریخت و در آب جویبار مىافتاد و تبدیل به شبچراغ مىشد. ابراهیم براى اینکه سر از راز دختر درآورد آنجا ماند. روز بعد دید دیوى تنورهکشان از آسمان پائین آمد. ابراهیم در شکاف درختى پنهان شد.
دیو وردى خواند و سر دختر را به تنش چسباند. دختر زنده شد. دیو از دختر پرسید: زن من مىشوی؟ دختر جواب داد: نه! زنت نمىشوم. دیو یک سیلى به دختر زد و سر از بدنش جدا کرد و تنهاش را به درخت آویخت و به آسمان تنوره کشید و رفت. ابراهیم که گوسفندانش را در راه حضرت على داده بود، نظر کرده او شده بود. این بود که توانست وردى که دیو خوانده بود یاد بگیرد.
از شکاف درخت بیرون رفت ورد را خوانده و سر دختر را به بدنش وصل کرد. دختر زنده شد. ابراهیم به دختر یاد داد که با دیو مهربانى کند و جاى شیشهٔ عمرش را بپرسد. دختر قبول کرد. ابراهیم سر او را برید و خودش در شکاف درخت قایم شد.
ساعتى بعد دیو آمد و دختر را زنده کرد. دختر با دیو مهربانى کرد و جاى شیشهٔ عمرش را پرسید. دیو اول عصبانى شد، بعد با خودش فکر کرد: این دختر چند سال است که اسیر است، حالا که راضى شده زن من شود، اشکال ندارد جاى شیشهٔ عمرم را به او بگویم. بعد به دختر گفت: سه تا کبوتر براى آب خوردن سرچشمه مىآیند.
کلید محل شیشهٔ عمر من در چینهدان کبوتر سوم است. این کلید انبارى است که چند اتاق تو در تو دارد. شیشهٔ عمرم در اتاق هفتمى روى تاقچه است. دختر گفت: من دختر شاه پریان هستم! دختر شاه پریان نمىتواند زن دیو شود. دیو سر از بدن دختر جدا کرد و رفت. ابراهیم از مخفیگاهش بیرون آمد. دختر را زنده کرد و راه افتاد رفت سرچشمه، کبوتر سوم را با تیر زد و کلید را از چینهدانش درآورد، خودش را به اتاق هفتم رساند و شیشهٔ عمر دیو را برداشت و به سراغ دختر رفت.
در این موقع دیو تنورهکشان آمد. ابراهیم به او گفت: من و این دختر و سکه، جواهرات و گوهر شبچراغ را روى پشتت بگیر و به خانهام برسان. دیو که مىدید شیشهٔ عمرش در دست ابراهیم است، خواستهٔ او را انجام داد و آنها را به خانه رساند. ابراهیم شیشهٔ عمر دیو را بر سنگ زد و شکست. دیو دود شد و به هوا رفت.
در این موقع خروسى روى دوش ابراهیم نشست و یک لنگه کفش طلا انداخت و فرار کرد. ابراهیم لنگه کفش را برداشت و به همراه دختر شاه پریان وارد خانه شد. از چهل روز مهلت، دو سه روزى باقى مانده بود. ابراهیم، دختر شاهپریان را به زنى گرفت.
بعد دو سینى پر از گوهر شبچراغ و لنگه کفش طلائى را براى وزیر فرستاد پادشاه و وزیر از اینکه ابراهیم توانسته بود کارى که خواسته بودند انجام دهد ناراحت و عصبانى شدند. وزیر گفت: باید از او بخواهیم تا لنگه این کفش طلائى را برایمان بیاورد. از عهدهٔ این کار نمىتواند برآید. وزیر ابراهیم را احضار کرد و خواستهٔ شاه را به او گفت.
با راهنمائى زن دوم ابراهیم، ابراهیم بهراه افتاد و رفت تا به دریائى رسید، زیر درختى دراز کشید. سه کبوتر روى درخت نشستند و به هم گفتند: ابراهیم باید پوست این درخت را بکند و به پایش بپیچد، تا از این دریا بگذرد در آن طرف دریا، کفش طلا را پیدا مىکند. سه کبوتر پر کشیدند و رفتند. ابراهیم به آن طرف دریا رفت.
دید دختران شاه پریان کفشهاى طلائىشان را کنده و مشغول بازى هستند. ابراهیم کفشها را جمع کرد و توى خورجین ریخت و به خانهاش برگشت.
روز بعد، یک سینى کفش طلا براى وزیر فرستاد. وزیر از ترسش به حضور پادشاه نرفت. ابراهیم را خواست و به او گفت: پادشاه قصرى خواسته که یک خشتش از طلا و یکى از نقره باشد و از بلندى سر به فلک بکشد. اگر نتوانى چنین قصرى بسازی، سر از تنت جدا مىکنم.
ابراهیم به خانه برگشت و به زن دومش ماجرا را گفت. دختر شاه پریان پدرش را احضار کرد آنها قصر را ساختند. ابراهیم، به وزیر خبر داد. شاه و وزیر به قصر رفتند و منتظر ابراهیم بودند که در این موقع به امر زن دوم ابراهیم، پریان پایههاى ساختمان قصر را برداشتند. قصر چرخید و فرو ریخت. شاه و وزیر، در زیر آوار مدفون شدند. ابراهیم پادشاه آن سرزمین شد. فرستاد مادرش را هم آوردند و سالها به خوشى زندگى کردند.