دو دوست قدیمی که سالیان سال با هم دوست و یار بودند و به قول معروف نان و نمک یکدیگر را خورده بودند شروع به کار معامله و…
روزى مرد نابینائى در راهى مىرفت و پشت سرش مرد بینائى حرکت مىکرد. مرد بینا جامهدانى در دست داشت که در آن مقدارى لباس…
مرد شاطرى مقدارى گندم داشت. صبحها بیرون مىرفت و زمینش را شخم مىزد. یکبار غروب وقتى به خانه برگشت، زنش به او گفت:…
پیرزنى بود پسرى داشت به نام ابراهیم. پیرزن از راه نخریسى برٌهٔ مادهاى خرید و به ابراهیم داد. ابراهیم هر روز بره را…
تاجرى بود که غلام سیاهى داشت. در یکى از سفرهاى خود به بندرى رسیدند و متوجه شدند که وضع شهر غیر عادى است. کنجکاو شدند و…
پادشاهى بود که هروقت زنان او دخترى مىزائیدند، سر دختر را مىبرید. روزى مىخواست به شکار برود. به پسر خود گفت: اگر…
روزی، روزگاری مردی تصمیم گرفت کتابی بنویسد به اسم مکر زنان. زنی از این قضیه باخبر شد و راه افتاد پرسان پرسان خانه آن…
در روزگارهاى گذشته، در شهر اصفهان، مرد تاجرى زندگى مىکرد که ثروت بىحساب داشت ولى خداوند جز یک پسر، اولاد دیگرى به او…
روزگارى زن و شوهرى بودند. یک روز زن مریض شد یک انگشترى داد به شوهرش و گفت: ‘اگر من مردم بعد از مرگ من، این انگشتر به…
روزی روزگاری در زمانهای قدیم مرد خیاطی، کوزهای عسل ناب در دکانش داشت. یک که روز میخواست دنبال کاری از مغازه بیرون…