پادشاهى بود که هروقت زنان او دخترى مىزائیدند، سر دختر را مىبرید. روزى مىخواست به شکار برود. به پسر خود گفت: اگر مادر تو دختر زائید، دختر را بکش و پیراهن خونى او را بر دروازه آویزان کن تا وقتىکه من آمدم آن را ببینم. اگر پسر زائید هرچه که مادرت خواست براى او خرج کن....
روزی، روزگاری مردی تصمیم گرفت کتابی بنویسد به اسم مکر زنان. زنی از این قضیه باخبر شد و راه افتاد پرسان پرسان خانه آن مرد را پیدا کرد. به بهانه ای رفت تو و پرسید داری چی می نویسی؟....
در روزگارهاى گذشته، در شهر اصفهان، مرد تاجرى زندگى مىکرد که ثروت بىحساب داشت ولى خداوند جز یک پسر، اولاد دیگرى به او اعطاء نکرده بود...
روزگارى زن و شوهرى بودند. یک روز زن مریض شد یک انگشترى داد به شوهرش و گفت: ‘اگر من مردم بعد از مرگ من، این انگشتر به دست هر دخترى ساز شد و جور آمد همون را به زنى بگیر.’
روزی روزگاری در زمانهای قدیم مرد خیاطی، کوزهای عسل ناب در دکانش داشت. یک که روز میخواست دنبال کاری از مغازه بیرون برود، به شاگردش گفت: این کوزه پر از زهر است. مواظب باش به آن دست نزنی و من و خودت را در دردسر نیندازی....
روستایی بود دور افتاده که مردم ساده دل و بی سوادی در آن سکونت داشتند. مردی شیاد از ساده لوحی آنان استفاده کرده و بر آنان به نوعی حکومت می کرد. بر حسب اتفاق گذر یک معلم به آن روستا افتاد و متوجه دغل کاری های شیاد شد و او را نصیحت کرد که از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا می کند. اما مرد شیاد نپذیرفت....
هفده شتر و سه برادر کاروان سه نفره ساربانان با هفده شتر راه بیابان در پیش گرفته بود. تابش بی امان خورشید، آنان را تندخو کرده بود. سه شتر درشت و جوان، ساربانها را پیشاپیش شتران به جلو میبرد. هر کس از دور کاروان را میدید، حس میکرد که گویی شتربانها با یکدیگر پدرکشتگی دارند؛ دایم دستهایشان را با حرارت بالا میبردند و با اشاره برای یکدیگر خط و نشان می کشیدند.....
دخترک بینوا و از پا افتاده که تقریباً چیزی نیز از گذشته به خاطر نداشت آنقدر در ساحل گشت و گشت تا عاقبت به خانواده ای رسید که حرفه شان نساجی بود. این خانواده دختر را نزد خود بردند و به او پارچه بافی یاد دادند. تا اینجا دختر از آخر و عاقبت خود خیلی هم شاکر بود. اما این عاقبت به خیری چندان نپایید، چند سال بعد دختر در ساحل توسط برده دزدی ربوده شد که کشتی اش رو به سمت استانبول در خاور داشت و دختر را به بازار برده فروشی اش برد.
درویشی در کوهساری دور از مردم زندگی می کرد و در آن خلوت به ذکر خدا و نیایش مشغول بود. در آن کوهستان، درختان سیب و گلابی و انار بسیار بود و رزق و روزی درویش فقط از این میوه ها بود......
در روزگار قدیم یک مرد شهرنشین ثرتمند با یک روستایی طمعکار آشنا و دوست شد. هروقت روستایی به شهر میرفت، ماه ها در خانه مرد شهری میماند و از غذاهای او میخورد. یک روز روستایی به دوست شهری خود گفت، چرا برای یک بار هم شده به روستای من نمیآیی؟ دست زن و بچه ات را بگیر و به روستای من بیا تا از تو پذیرایی کنم....