مرد شاطرى مقدارى گندم داشت. صبحها بیرون مىرفت و زمینش را شخم مىزد. یکبار غروب وقتى به خانه برگشت، زنش به او گفت: مرد! ما دیگر نان نداریم. آردمان تمام شده است و نتوانستهام نان بپزم. بردار گندمها را ببر آرد کن تا فردا نان بپزم....
پیرزنى بود پسرى داشت به نام ابراهیم. پیرزن از راه نخریسى برٌهٔ مادهاى خرید و به ابراهیم داد. ابراهیم هر روز بره را به چرا مىبرد. روزى عارفی به این بره برخورد و دستى به پشتش کشید. طولى نکشید که ابراهیم صاحب رمهاى شد. و این رمه هر روز بیشتر و بیشتر شد. وضع ابراهیم و پیرزن خیلى خوب شد….
تاجرى بود که غلام سیاهى داشت. در یکى از سفرهاى خود به بندرى رسیدند و متوجه شدند که وضع شهر غیر عادى است. کنجکاو شدند و به داخل شهر رفتند. از این بپرس و از آن بپرس فهمیدند که پادشاه شهر مرده است و امروز قرار است براى انتخاب پادشاه جدید باز را پرواز دهند…..
پادشاهى بود که هروقت زنان او دخترى مىزائیدند، سر دختر را مىبرید. روزى مىخواست به شکار برود. به پسر خود گفت: اگر مادر تو دختر زائید، دختر را بکش و پیراهن خونى او را بر دروازه آویزان کن تا وقتىکه من آمدم آن را ببینم. اگر پسر زائید هرچه که مادرت خواست براى او خرج کن....
روزی، روزگاری مردی تصمیم گرفت کتابی بنویسد به اسم مکر زنان. زنی از این قضیه باخبر شد و راه افتاد پرسان پرسان خانه آن مرد را پیدا کرد. به بهانه ای رفت تو و پرسید داری چی می نویسی؟....
در روزگارهاى گذشته، در شهر اصفهان، مرد تاجرى زندگى مىکرد که ثروت بىحساب داشت ولى خداوند جز یک پسر، اولاد دیگرى به او اعطاء نکرده بود...
روزگارى زن و شوهرى بودند. یک روز زن مریض شد یک انگشترى داد به شوهرش و گفت: ‘اگر من مردم بعد از مرگ من، این انگشتر به دست هر دخترى ساز شد و جور آمد همون را به زنى بگیر.’
روزی روزگاری در زمانهای قدیم مرد خیاطی، کوزهای عسل ناب در دکانش داشت. یک که روز میخواست دنبال کاری از مغازه بیرون برود، به شاگردش گفت: این کوزه پر از زهر است. مواظب باش به آن دست نزنی و من و خودت را در دردسر نیندازی....
روستایی بود دور افتاده که مردم ساده دل و بی سوادی در آن سکونت داشتند. مردی شیاد از ساده لوحی آنان استفاده کرده و بر آنان به نوعی حکومت می کرد. بر حسب اتفاق گذر یک معلم به آن روستا افتاد و متوجه دغل کاری های شیاد شد و او را نصیحت کرد که از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا می کند. اما مرد شیاد نپذیرفت....
هفده شتر و سه برادر کاروان سه نفره ساربانان با هفده شتر راه بیابان در پیش گرفته بود. تابش بی امان خورشید، آنان را تندخو کرده بود. سه شتر درشت و جوان، ساربانها را پیشاپیش شتران به جلو میبرد. هر کس از دور کاروان را میدید، حس میکرد که گویی شتربانها با یکدیگر پدرکشتگی دارند؛ دایم دستهایشان را با حرارت بالا میبردند و با اشاره برای یکدیگر خط و نشان می کشیدند.....