داستان سلیم قصه گو/ زندانی که با قصه های عجیبش خواب را به چشمان خلیفه بازگرداند
شبى از شبها، هارونالرّشید دچار بىخوابى شد. فرّاشى را بهدنبال جعفر برمکی، وزیرش فرستاد. جعفر برمکى بر بالین هارونالرشید حاضر شد….

هارون از جعفر، قصهگوئى خواست تا برایش قصه بگوید تا خوابش بِبَرَد. جعفر برمکى متفکّر و پریشان از اینکه در این نیمهشب چطورى قصهگوئى پیدا کند، به خانه برگشت. دخترش علت ناراحتى او را جویا شد. جعفر برمکى ماجرا را شرح داد. دخترش خندید و گفت:
پدرجان! این کار که فکر و ناراحتى ندارد، چارهاش را مىدانم، به زندان خلیفه مىروى و از زندانبان مىپرسی، زندانىاى بهنام سلیم داری! سلیم از عهدهٔ این کار برمىآید.
داستان سلیم قصه گو
جعفر برمکى سرى به زندان زد. از توى هزاران نفر زندانی، زندانبان، سلیم را حضورش آورد. سلیم، هیکلى مثل حیوان داشت. موهاى سر و ریش تا به کمرش مىرسید. جعفر برمکى پرسید: تو چه کسى هستی؟
او جواب داد: من سلیم هستم، همان آدمى هستم که بهدنبالش مىگردی! قصههائى یاد دارم که کسى تا به حال آنها را نه مىداند و نه شنیده است.
جعفر برمکی، سلیم را به حمام و آرایش فرستاد، جامهٔ تمیزى به تنش کرد. بعد با او، خدمت هارونالرشید رسید.
هارونالرشید که پشت پلک چشمهایش از بىخوابى مثل یک گردو قُور (با ضم ق: ورم) کرده بود، از سلیم پرسید: تو چکارهای؟
سلیم بهجاى جواب، قصهاش را شروع کرد و گفت: تاجرزادهاى هستم، پدرم مال و اموال زیادى داشت و تا زنده بود در راه درست و تربیت من خرج زیادى کرد تا در فنون جنگ، تیراندازى و کشتىگیرى تکمیل شود. پس از اینکه مُرد، دست به عیّاشى زدم و همهٔ مال و اموال پدرم را خرج خودم و این و آن کردم.
مال تمام شد، بعد اثاثیهٔ خانه را فروختم، تا اینکه به قرض گرفتن افتادم شبى از شبها به خانهٔ رفیقم رفتم تا پولى ازش قرض بگیرم، کنیزش گفت خانه نیست، در حالىکه خانه بود، ناراحت شدم، پشت به خانه کردم و از آن شهر رفتم. به شهر بیگانهاى رسیدم.
دَم دروازهٔ شهر، عدّهاى جمع بودند و هفت، هشت تا حمّال نمىتوانستند بارى که در میان گِل افتاده بود، دربیاورند. به تنهائى با اینکه گرسنه بودم با یک تکان، بار را از گِل درآوردم. حمالها به هم نگاهى کردند و من را پیش خود بردند و گفتند: با آنها حمالى کنم. هر روز با آنها حمالى مىکردم، روزى پنجاه دینار کرایهٔ بار مىگرفتم، طورىکه از پُرکاری، دست همهٔ حمالها را از پشت بستم.
دیگر کسى به آنها بار نمىداد. حمالها پیش من آمدند و گفتند که ما پنجاه دینارت را مىدهیم و در خانه باش، قبول کردم. شش ماهى راحت و آسوده در خانه مىخوردم و مىخوابیدم و پنجاه دینار مىگرفتم. روزى مریض و ضعیف شدم، حمالها که ضعف من را دیدند، مقرّرى من را قطع کردند، من هم دیگر صلاح ندیدم در آن شهر بمانم، پشت به شهر رفتم تا به جنگلى رسیدم.
پیرمرد هفتاد، هشتاد سالهاى سر راهم نشسته بود، پرسیدم این راه کجا مىرود؟ اشاره کرد بیا من را کول بگیر تا تو را به دهِ خودمان ببرم. دلم به حالش سوخت. پیرمرد را تا کول گرفتم، دست و پایش دراز و درازتر شد مثل پیچک دور بدنم پیچید. هر کارى کردم که از دوشم پائین بیندازمش، نشد. مىنشستم روى کولم بود، مىخوابیدم روى کولم بود، راه مىرفتم روى کولم بود. او یک دَوالپا بود. پیش خود گفتم: خدایا چهکار کنم! چاره چیست؟
به فکر چاره افتادم. در جنگل، تاک زیاد بود و انگور فراوان آورده بودند. بوتهٔ کدو هم بود. همانطور که دوالپا سوارم بود، کدوى رسیدهاى چیدم و مغزش را خالى کردم و خوشههاى انگور را داخلش ریختم. مدتى گذشت. آب انگور، تیره شد. یک خورده که خوردم، دوالپا کدو را از دستم گرفت و بقیهٔ آب تیرهٔ انگور را سرکشید. سست شد و از بالاى کولم افتاد، من هم معطل نکردم و با چماق سرش را داغان کردم. حالا پشت به جنگل مىرفتم که به بیابانى رسیدم.
سه چهار روز در میان بیابان سرگردان بودم تا روزى با چوپان و گلهٔ گوسفندش روبهرو شدم، به چوپان سلام کردم. او من را با خودش به کوه برد. سنگى را از دهانهٔ غار کوه، برداشت و گله را توى غار رماند و بعد تخته سنگ بزرگ را سرجایش گذاشت.
داخل غار که شدم، فهمیدم او دیوى است که به لباس چوپانى درآمده بود. او در عقب غار چهل پنجاه نفر آدمیزاد را در غُل و زنجیر داشت. فوراً یک گوسفند و یک آدم را کشت، گوشت آدم و گوسفند را به سیخ کشید و با کوزهاى آب خورد و خوابید.
پیش خودم فکر کردم چهکار کنم تا از چنگ این یکى هم نجات پیدا کنم و این آدمها را هم نجات دهم. سیخها را میان آتش گذاشتم، داغِ داغ که شد، همانطور که مست خواب بود، دو سیخ را توى دو چشمش فرو کردم، مثل برق از جا پرید و مثل رعد غرید. کورمال کورمال، جلو دهنهٔ غار رفت. چِق چِق کرد، گوسفندان به سویش دویدند.
یکى یکى گوسفندها را دست مىکشید و از غار بیرون مىانداخت. من هم بىمعطلى گوسفندى را کشتم، پوستش را به تنم کشیدم، چهار دست و پا، جلو رفتم. پشتم را دست کشید و من را به جلو پرت کرد. اینطورى از زیر دستش در رفتم و سنگ بزرگى را برداشتم و با آن مغز دیو را داغان کردم، داخل غار شدم، دانههاى زنجیر آدمهاى اسیر را بریدم و آنها را آزاد کردم، همه در حقّم دعا کردند.
با یکى از آنها، دوست شدم. با گلّهٔ گوسفند دیو، به خانهاش رفتم. او ثروتمند و مالدار بود. گلهٔ گوسفندى به من داد و من شدم صاحب دو گلهٔ گوسفند، بعد پشت به خانهٔ او بیابان کردم و رو به شهرم برگشتم. حالا هارونالرشید خواب خواب بود و هنوز قصهٔ سلیم باقى مانده بود که بگوید چطور شد که به زندان او افتاده است. همه خواب بودند جز سلیم و ما هم آمدیم.