روزی حاکمی در قصر نشسته بود که از بیرون قصر صدای سیب فروش را شنید که فریاد می زد: سیب بخرید! سیب....
در زمان های قدیم رنگرز و یک سلمانی با هم رفیق بودند که صیغهٔ برادرى خوانده بودند. هر چه مرد سلمانى با خدا و صادق و سالم بود، عوضش مرد رنگرز دروغگو و مال مردمخور بود….
مرد فقیری به شهری وارد شد، هنوز خورشید طلوع نکرده بود و دروازه شهر باز نشده بود. پشت در نشست و منتظر شد، ساعتی بعد در را باز کردند، تا خواست وارد شهر شود، جمعی او را گرفتند و دست بسته به کاخ پادشاهی بردند! هر چه التماس کرد که مگر من چه کار کردم، جوابی نشنید....
شبى از شبها، هارونالرّشید دچار بىخوابى شد. فرّاشى را بهدنبال جعفر برمکی، وزیرش فرستاد. جعفر برمکى بر بالین هارونالرشید حاضر شد….
روزی بود و روزگاری، پیرمرد دهقانی بود که چند بز،گوساله بره و سگ داشت، روزی از روزها مریضی عجیبی بین حیوانات آن روستا شیوع پیدا کرد و اتفاقا یک بز، یک سگ، یک بره و یک گوساله این دهقان مرض گَرى( نوعی بیماری پوستی) گرفتند و دهقان مجبور شد آنها را در بیابان رها کند تا بیماری بین دیگر حیوانات سرایت نکند. این چهار تا با همدیگر رفیق شدند...
دو برادر بودند یکى بهنام خدارحم که آدم مهربانى بود و دیگرى بهنام بىرحم که آدم خوبى نبود. این دو برادر با هم جنگشان گرفت و قهر کردند. خدا رحم از خانه بیرون رفت….
پیرمردى بود که قطعه زمینى داشت. این پیرمد نان سالانهٔ خود و هفت دختر خود را از کشت زمین بهدست مىآورد. یک روز پیرمرد مشغول شخم زدن زمین خود بود، خرسى از راه رسید و گفت: عمو! خداقوت مرا شریک خودت مىکنی؟
به اطراف نگاه کردم، دیدم سنگهاى قیمتى فراوانى در آنجا وجود دارد. ناچار مقدار زیادى از آنها را پائین ریختم تا حاجىآقا شترها را بار کرد و عازم برگشتن شد. به او گفتم: پس من چهکار کنم و چگونه از این بلندى پائین بیایم؟...
روزى پادشاهى با وزیرش از راهى مىگذشتند. پادشاه سوار بر اسب و وزیر پیاده بود. در راه یک تسبیح گرانبها پیدا کردند ولى چون هر دو نفر با هم آن را دیده بودند، نمىدانستند چه کسى باید صاحب آن باشد….
زن به شیطان گفت: آیا آن مرد خیاط را می بینی؟ می توانی بروی و وسوسه اش کنی تا همسرش را طلاق دهد؟...