روزی حاکمی در قصر نشسته بود که از بیرون قصر صدای سیب فروش را شنید که فریاد می زد: سیب بخرید! سیب....
در زمان های قدیم رنگرز و یک سلمانی با هم رفیق بودند که صیغهٔ برادرى خوانده بودند. هر چه مرد سلمانى با خدا و صادق و…
مرد فقیری به شهری وارد شد، هنوز خورشید طلوع نکرده بود و دروازه شهر باز نشده بود. پشت در نشست و منتظر شد، ساعتی بعد در…
شبى از شبها، هارونالرّشید دچار بىخوابى شد. فرّاشى را بهدنبال جعفر برمکی، وزیرش فرستاد. جعفر برمکى بر بالین…
روزی بود و روزگاری، پیرمرد دهقانی بود که چند بز،گوساله بره و سگ داشت، روزی از روزها مریضی عجیبی بین حیوانات آن روستا…
دو برادر بودند یکى بهنام خدارحم که آدم مهربانى بود و دیگرى بهنام بىرحم که آدم خوبى نبود. این دو برادر با هم جنگشان…
پیرمردى بود که قطعه زمینى داشت. این پیرمد نان سالانهٔ خود و هفت دختر خود را از کشت زمین بهدست مىآورد. یک روز پیرمرد…
به اطراف نگاه کردم، دیدم سنگهاى قیمتى فراوانى در آنجا وجود دارد. ناچار مقدار زیادى از آنها را پائین ریختم تا حاجىآقا…
روزى پادشاهى با وزیرش از راهى مىگذشتند. پادشاه سوار بر اسب و وزیر پیاده بود. در راه یک تسبیح گرانبها پیدا کردند ولى…
زن به شیطان گفت: آیا آن مرد خیاط را می بینی؟ می توانی بروی و وسوسه اش کنی تا همسرش را طلاق دهد؟...