داستان خدا رحم و بی رحم/ داستان دو برادر که یکی داماد پادشاه شد و دیگر طعمه کفتار و شیر

دو برادر بودند یکى به‌نام خدارحم که آدم مهربانى بود و دیگرى به‌نام بى‌رحم که آدم خوبى نبود. این دو برادر با هم جنگشان گرفت و قهر کردند. خدا رحم از خانه بیرون رفت….

داستان خدا رحم و بی رحم/ داستان دو برادر که یکی داماد پادشاه شد و دیگر طعمه کفتار و شیر

او رفت و رفت و رفت تا به صحرا رسید. شب شد. یک خانه خرابه‌اى دید. داخل شد تا شب را در آنجا استراحت کند. در آن خانه تاقچه‌اى در نزدیکى سقف اتاق بود. به داخل آن تاقچه رفت. شب شد. حیوانات مختلفى وارد حیاط منزل شدند تا شب را استراحت کنند.

کفتار گفت: بوى آدمیزاد مى‌آید. دیگرى به او گفت آدمیزاد اینجا بیاید چه کند؟ اشتباه مى‌کنی. شیر گفت: هر کس حکایتی، داستانی، متلی، مى‌داند بگوید. گرگ شروع به تعریف کردن کرد و گفت:

داستان خدا رحم و بی رحم

درخت کُنارى است که هفت خمره جواهر زیر آن خاک است اگر آدمیزاد بداند آنها را تا هفت نسل از او بخواد کم نمى‌شود.

کفتار گفت: سوراخى در زیر همین کُنار است سنگى بر روى آن، که وقتى آفتاب بالا مى‌آید موشى است در آن سواخ، چهل اشرفى دارد. آنها زیر نور آفتاب مى‌درخشند و آن موش به دور آنها مى‌رقصد. اگر آدمیزاد بداند سنگ را برمى‌دارد و اشرفى‌ها را مى‌برد.

شیر گفت: دختر پادشاه دیوانه است. هر حکیمى را مى‌آ‌ورند نمى‌تواند خوبش کند. پدرش (شاه) اتاقى دارد پر از سر و اتاقى پر از تن، که هر کس از حکیمان آمد و نتوانست او را شفا دهد سرش را ببرند. اگر آدمیزاد بداند گله گوسفندى است که از این راه مى‌گذرد، سگى همراه این گله. اگر سگ را بکشد و کمى از مغز استخوان پایش را در بینى دختر بگذارد دختر خوب مى‌شود.

داستان خدا رحم و بی رحم 1

خدارحم داشت این حرف‌ها را مى‌شنید تا صبح حیوانات حکایت کردند صبح که شد هر کدام از حیوانات راه خود را گرفتند و رفتند. خدارحم از تاقچه پائین آمد، به سر جوى رفت و وضو گرفت و نماز خواند. رفت کنار درخت سنگ را برداشت.

آفتاب بالا آمد. موش اشرفى‌ها را درآورد و شروع به رقصیدن کرد. سنگى به موش زد و آن را کشت. اشرفى‌ها را برداشت و رفت تا به گله رسید. به چوپان گفت: این سگ گله را به من بفروش.

چوپان گفت: اگر سگ نباشد گله‌ام را گرگ مى‌خورد. نمى‌فروشم. خدارحم گفت: این دو اشرفى گفت: نمى‌فروشم. خدارحم اصرار کرد، گفت: این چهار اشرفی. بالأخره چوپان قبول کرد و سگ را به او داد.

سگ را با چماقى بر سرش زد و کشت. پایش را برید و مغز استخوان را درآورد و آن را در ظرف کوچکى گذاشت و رفت. سپس به زیر درخت کُنار رفت و زمین را کند تا به حفره‌هاى گنج رسید. مقدار کمى برداشت زیرا اگر زیاد برمى‌داشت خمره‌ها به اعماق زمین فرو مى‌رفتند، سپس رفت تا به خانه پادشاه رسید.

وارد شد و گفت: من حکیم هستم و براى معالجه دختر پادشاده آمده‌ام. به او گفتند: هزاران حکیم آمده‌اند، کارى نکردند و سرشان بریده شد. تو هم نمى‌توانى و کشته مى‌شوی.

خدارحم گفت: اگر نتوانستم دختر پادشاه را معالجه کنم مرا بکشید. پیش پادشاه رفت و گفت: مى‌خواهم دخترت را معالجه کنم. پادشاه گفت: اگر خوبش نکردى تو را مى‌کشم. گفت قبول است، اما اگر خوبش کردم باید قبول کنى با او ازدواج کنم. پادشاه پذیرفت.

سپس معالجه شروع شد. گفت: حمامى را آماده کنید و دختر را در حمام بگذارید و ابتدا او را برایم محرم کنید و به عقد من درآورید. این کار را کردند. سپس مقدارى از مغز استخوان سگ را که در ظرف بود وارد بینى دختر کرد. سپس فوت کرد تا به بالا برود. دختر عطسه‌اى کرد و خوب شد و سپس گفت: چه کسى مرا وارد حمام کرد پیش این نامحرم.

خدارحم گفت: من شوهر توام و تو را معالجه کرده‌ام، و سپس دختر را حمام کرد و بیرون آمدند. لباس فاخر به تن کردند. پادشاه دید دخترش سالم است و عاقل شده است اما قول خود را فراموش کرد و گفت: اى خدارحم! تو غریبی، من تو را نمى‌شناسم، و من پادشاه هستم. چگونه این ازدواج صورت گیرد.

خدارحم گفت: من غریبم ولى فقیر نیستم آیا مى ‌خواهى کاخى مثل کاخ تو بسازم.

پادشاه گفت: اگر تو توانستى خوب است.

داستان خدا رحم و بی رحم 2

سپس بنّاها را خبر کرد و ابتدا حصارى به دور درخت کُنار کشید سپس از پول گنج‌هایش کاخى مثل کاخ شاه ساخت و هر چه اسباب زندگى کاخ بود هم مانند آنها تهیه کرد. سپس به خواستگارى دختر پادشاه رفت و پادشاه قبول کرد و ازدواج کردند.

بعد از مدتى بى‌رحم برادر خدارحم به دیدن او آمد و تعجب کرد. پرسید چگونه به این مقام رسیده‌ای؟ خدارحم مى‌گوید: نپرس. فقط برو زن و بچه‌ات را بیاور که با هم زندگى کنیم. اینجا بمان و هر چه خواستى استفاده کن اما نپرس.

بى‌رحم حسودى‌اش مى‌گیرد و مى‌گوید: نمى‌خواهم. تو بگو چه کرده‌اى من همان کار را تکرار کنم. بالأخره خدارحم جریان را مى‌گوید.

بى‌رحم شروع به حرکت مى‌کند و به محل خانه خرابه مى‌رسد و به خیالش که براى او هم این‌جور مى‌شود، آنجا مى‌ماند. شب مى‌شود. سگ و گرگ و شیر و… مى‌آیند. این‌بار هم کفتارى مى‌گوید: بوى آدمیزاد مى‌آید. گرگ به کفتار مى‌گوید: نه، خیالاتى شدی. کفتار مى‌گوید: آن دفعه که گفتم هیچ‌کدام حرفم را گوش نگرفتید، حالا ببینید دور آن درخت حصارى زده‌اند و کاخى ساخته‌اند… سگ گله را نکشتند؟

پس بلند شوید و بگردیم. شروع به گشتن مى‌کنند تا بى‌رحم را پیدا مى‌کنند و او را تکه‌تکه کرده مى‌خورند. از طرفى خدارحم مقدارى اسلحه و اسب جور مى‌کند و به سراغ خرابه مى‌آید تا به برادرش کمک کند اما وقتى که به محل مى‌رسد لباس خونین برادرش را مى‌بیند که به زمین افتاده است.

منبع: گفتنی
شبکه‌های اجتماعی
دیدگاهتان را بنویسید