داستان پسرک واکسی/ مردی که درسی بزرگ از کودک واکسی گرفت

ساعت حدود شش صبح در فرودگاه به همراه دو نفر از دوستانم منتظر اعلام پرواز بودیم. پسرکی حدوداً هفت ساله جلو آمد و گفت: واکس می‌خواهی؟...

داستان پسرک واکسی/ مردی که درسی بزرگ از کودک واکسی گرفت

کفشم واکس نیاز نداشت، اما از روی دلسوزی گفتم: «بله.»

داستان پسرک واکسی

به چابکی یک جفت دمپایی جلوی پاهایم گذاشت و کفش ها را درآورد. به دقت گردگیری کرد، قوطی واکسش را با دقت باز کرد، بندهای کفش را درآورد تا کثیف نشود و آرام آرام شروع کرد کفش را به واکس آغشتن. آنقدر دقت داشت که گویی روی بوم رنگ روغن می‌مالد. وقتی کفش‌ها را حسابی واکسی کرد، با برس مویی شروع کرد به پرداخت کردن واکس. کفش‌ها برق افتاد. در آخر هم با یک پارچه، حسابی کفش را صیقلی کرد.

گفت: مطمئن باش که نه جورابت و نه شلوارت واکسی نمی‌شود.

در مدتی که کار می‌کرد با خودم فکر می‌کردم که این بچه با این سن، در این ساعت صبح چقدر تلاش می‌کند! کارش که تمام شد، کفش‌ها را بند کرد و جلوی پای من گذاشت. کفش‌ها را پوشیدم و بندها را بستم. او هم وسایلش را جمع کرد و مؤدب ایستاد.

گفتم: چقدر تقدیم کنم؟

گفت: امروز تو اولین مشتری من هستی، هر چه بدهی، خدا برکت.

گفتم: بگو چقدر؟

گفت: تا حالا هیچ وقت به مشتری اول قیمت نگفتم.

گفتم: هر چه بدهم قبول است؟

گفت: یا علی.

داستان پسرک واکسی

با خودم فکر کردم که او را امتحان کنم. از جیبم یک پانصد تومانی درآوردم و به او دادم. شک نداشتم که با دیدن پانصد تومانی اعتراض خواهد کرد و من با این حرکت هوشمندانه به او درسی خواهم داد که دیگر نگوید هر چه دادی قبول.

در کمال تعجب پول را گرفت و به پیشانی‌اش زد و توی جیبش گذاشت، تشکر کرد و کیفش را برداشت که برود. سریع اسکناسی ده هزار تومانی از جیب درآوردم که به او بدهم. گردن افراشته‌اش را به سمت بالا برگرداند و نگاهی به من انداخت و گفت: من گفتم هر چه دادی قبول.

گفتم: بله می‌دانم، می‌خواستم امتحانت کنم!

نگاهی بزرگوارانه به من انداخت، زیر سنگینی نگاه نافذش له شدم.

گفت: تو؟ تو می‌خواهی مرا امتحان کنی؟

واژه «تو» را چنان محکم بکار برد که از درون خرد شدم.

رویش را برگرداند و رفت.

هر چه اصرار کردم قبول نکرد که بیشتر بگیرد. بالاخره با وساطت دوستانم و با تقاضای آنان قبول کرد اما با اکراه.

وقتی که می‌رفت از پشت سر شبیه مردی بود با قامتی افراشته، دستانی ورزیده، شانه‌هایی فراخ، گام‌هایی استوار و اراده‌ای مستحکم. مردی که معنای سخاوت و بزرگواری را در عمل به من می‌آموخت.

جلوی دوستانم خجالت کشیده بودم، جلوی آن مرد کوچک، جلوی خودم، جلوی خدا.

منبع: گفتنی
شبکه‌های اجتماعی
دیدگاهتان را بنویسید

نظرات شما - 2
  • ناشناس

    معلومه ازبس چموشب

  • رابی

    شامگاه بود
    محمد،پسر کوچولوی واکسی
    از فرط خستگی گردنش خم گشته بود
    در گوشه ای از میدان بزرگ
    در مرکز شهر شام
    بر روی چهارپایه کوچک خود نشسته بود
    و پی در پی
    مانند فرچه توی دستش
    اندام نحیف و لاغر خود را تکان می‌داد
    محمد کوچولوی بی خانمان
    با خود غرولند کنان
    اینچنین می گفت:
    تو ای بازرگان پایت را بگذار
    تو ای استاد پایت را بگذار
    تو ای وکیل پایت را بگذار
    افسر،سرباز،جاسوس،جلاد
    پسر خوب و آدم بی سروپا
    همگی بعد از دیگری
    پایتان را بگذارید
    کسی نمانده
    تنها خدا مانده
    در آن دنیا هم مطمئنم
    او هم سراغ کوردی را خواهد گرفت
    تا کفشهایش را واکس بزند!
    شاید آن کورد هم من باشم
    آخ ...مادر جان
    تو گویی که کفش‌های خدا چقدر بزرگ است؟!
    شماره چند می پوشد؟!
    آخ مادر جان
    راستی برای دستمزد
    خدا چقدر می پردازد؟!
    باید چقدر بدهد.‌..؟!!!
    (شعر از شیرکو بی کس)