داستان دختر قاضی/ راز دختر قاضی که توسط یک بز افشا و باعث فرار پدرش شد

در شهر کازران قاضى‌اى بود که دخترى داشت ساده، یک روز این دختر با مادرش توى آشپزخانه سرگرم کار بودند صدائى از دختر بلند شد، در این میان بزى که دم در آشپزخانه بود بع‌بع مى‌کرد، مادر دختر دست‌پاچه شد، آمد و هر چه زر و زیور و پیرایه داشتند به بز آویزان کرد که به قاضى نگوید….

داستان دختر قاضی/ راز دختر قاضی که توسط یک بز افشا و باعث فرار پدرش شد

اما بزه از آسیب این زر و زیورها بع‌بعش زیادتر شد. مادره گفت: دختر جان این بز آبروى تو را پیش پدرت مى‌برد، باید از خانه بیرونش کنیم. بز را با همان زر و زیور از خانه بیرون کردند و به چنگ دزدها انداختند، یک خرده که گذشت دختر گفت: ننه جان! بد کردى بز را از خانه بیرون کردی، حالا خودش یک راست مى‌رود پیش پدرم و چغلى ما را مى‌کند.

مادر گفت: راست مى‌گوئى خوبست خودم بروم به دیوان‌خانه و بگویم اگر بزه آمد و گفت دخترت تلنگش در رفت دروغ گفته است. مادره پا شد و با شتاب خودش را به دیوان‌خانه رساند.

داستان دختر قاضی

قاضى سرگرم رسیدگى به کارهاى مردم بود که زنش سر رسید و گفت: حرف بز را باور نکن. و گزارش کار را به او داد. قاضى روبه‌روى مردم شرمنده شد و به مردم گفت: این زن من، گاهى به کله‌اش مى‌زند؛ بگذارید بروم به خانه برسانمش.

زن را آورد به خانه و گفت: بز را با زر و زیو از خانه بیرون کردید، آن وقت به دیوان خانه مى‌آئید و آبروى مرا مى‌برید: من دیگر نمى‌توانم سرى توى سرها در بیاورم. از آنجا آمد به خانهٔ پدرزن که درد دلش را براى مادرزن و پدرزنش بکند، تا صداى پاش بلند شد.

مادرزن گفت: کیه دارد مى‌آید توى اطاق؟ هر کس هست آن هاون سنگى با دسته‌اش را بیاورد تو. قاضى توى رودرواسى گیر کرد عرق‌ریزان با هن و هن هاون را برد توى اطاق، تا مادرزن دید به قاضى دامادش این کار را گفته است پشیمان شد و گفت: تو را به خدا مرا ببخش نمى‌دانستم توئى وگرنه نمى‌گفتم که هاون را بیاورى حالا براى اینکه از شرمندگى درآیم وردار ببر بگذار سرجاش. خواهى نخواهى هاون را برد گذاشت سرجاش و از خانه آمد بیرون و رفت به شهر دیگر.

در آنجا دید مردم کنار شهر جمع شده‌اند و گریه و زارى مى‌کنند، پرسید: چه خبر است؟ گفتند: توى طاقچهٔ خانه باغ کدخدا یک بچهٔ اژدها دهان واز کرده اگر دو سه روزى بگذرد این بزرگ مى‌شود و تمام ده را قورت مى‌دهد. گفت: او را به من نشان بدهید. گفتند: مى‌ترسیم، تو خودت برو ببین.

داستان دختر قاضی 1

نشانى خانه را دادند. رفت دید از این قیچى‌هاى بزرگ باغبانى است که یادش رفته دهنش را روى هم بیارند و واز گذاشته‌اند اهل ده هم خیال کرده‌اند که بچه اژدها است. برگشت و گفت: از روى سرشمارى یکى یک درهم به من بدهید تا من شما را از دست اژدها رهائى بدهم. همه با دل و جان گفتند: به‌روى چشم! همین کار را کردند او هم آمد دهن قیچى را هم گذاشت و گذاشت پشت کمرش.

مردم گفتند: تو از تخمهٔ شاه‌مردانى اینجا باش. گفت: نه من از این‌جور جاها گریزانم. از آنجا آمد به شهر دیگر. درین شهر دلش بهم خورد، مردمى دید ژولیده، موها درهم، همه گنده بدن و رشکین و تنبل و پژمرده، پرسید: چرا شما این‌جورید مگر گرمابه ندارید؟ گفتند: گرمابه چیه؟ گفت: جائى‌که خزینه‌هاى آب گرم دارد و با کف و صابون و گل سرشور و سدر سر و تن را پاک مى‌کنند و مشت و مال مى‌دهند.

گفتند: ما همچین چیزى نداریم. گفت: پس خشت پخته و سنگ و آهک بیارید تا من براى شما گرمابه بسازم. گرمابه‌اى برایشان ساخت و از هر کدامشان یک دینار پول گرفت و جیب‌هایش را پر کرد و گفت: بهتر است برگردم به شهر خودم براى اینکه اهل هر جا را که مى‌بینم از خویشان من نادان‌ترند. با پول زیادى که به چنگش آمده بود دوباره به شهر کازران سر زندگى و سامان خودش برگشت.

منبع: گفتنی
شبکه‌های اجتماعی
دیدگاهتان را بنویسید