دوستی مرد رنگرز و مرد سلمانی/ داستانی درباره آدم هایی که از دوستی چیزی نمی فهمند

در زمان های قدیم رنگرز و یک سلمانی با هم رفیق بودند که صیغهٔ برادرى خوانده بودند. هر چه مرد سلمانى با خدا و صادق و سالم بود، عوضش مرد رنگرز دروغگو و مال مردم‌خور بود….

دوستی مرد رنگرز و مرد سلمانی/ داستانی درباره آدم هایی که از دوستی چیزی نمی فهمند

هر کس بهش پارچه مى‌داد که رنگ کند، اگر همهٔ آن‌را بالا نمى‌کشدی، اقلاً نصفش را کش مى‌رفت. تا اینکه روزى یک نفر از نوکرهاى دولت یک پارچهٔ قیمتى آورد پیش رنگرز که براش رنگ کند. رنگرز هم چشمش که به پارچه افتاد یادش رفت با کى طرفه، آن‌را برد فروخت و پولش را خورد.

هر چه یارو آمد دم دکان رنگرز که پارچه رنگ شده‌اش را بگیرد، رنگرز مى‌گفت: حالا تو رنگه فردا بیا … پس فردا بیا. تا اینکه حوصلهٔ طرف سر رفت و یک روز بهش گفت: یک ماهه دارى مرا سر مى‌گردانی، اگر دفعهٔ بعد آمدم و پارچه حاضر نبود، مى‌برم حبست مى‌کنم. رنگرز گفت: پس فردا بیا، پارچه‌ات حاضره.

داستان دوستی مرد رنگرز و مرد سلمانی

روز موعود که رسید، رنگرز در دکانش را قفل زد و رفت تو دکان رفیقش سلمانى به او گفت: این یارو نوکر دولته، گفته اگر امروز پارچه‌اش حاضر نباشه مرا به حبس مى‌برد. چه خاکى بر سرم بریزم. سلمانى بعد از اینکه قدرى او را نصیحت کرد که دست از مال مردم‌خورى بردارد، گفت: برو لنگهٔ پارچه‌اش را پیدا کن، بخر و بهش بده تا برود دنبال کارش.

رنگرز گفت: خدا پدرت را بیامرزد، من پارچه را صد درم فروختم حالا اگر بخواهم عین آن‌را بخرم باید دویست درم بدهم. چاره‌اى نیست، باید بگذارم و از این شهر بروم. این یارو ول کن من نیست. سلمانى گفت: اگر بروى من هم با تو مى‌آیم، دلم طاقت نمى‌آورد تو یکه و تنها بروی. بعد اسباب سلمانى را جمع کرد تو کیفش گذاشت و دوتائى راهى شدند.

بعد از سه روز رسیدند لب دریا از اقبال بلندشان کشتى هم حاضر بود. سوار شدند و کشتى به‌راه افتاد. رنگرز از بوى دریا حالش بد شد. پیزى گشاد هم که بود افتاد تو بستر بیماری. سلمانى تو کشتى کار مى‌کرد، سر و گردن مى‌تراشید، کمک ناخدا مى‌کرد و این‌جورى پولى به‌دست مى‌آورد و مواظب حال رنگرز بود.

غذا برایش مى‌برد و تر و خشکش مى‌کرد. یک روز ناخدا به او گفت: چرا هر روز نصف غذایت را مى‌برى و همه را نمى‌خوری؟ سلمانى گفت: من رفیقى دارم که بیمار است، نصف غذایم را براى او مى‌برم. ناخدا گفت: رفیقت را بیاور همین‌جا پیش خودمان، درست نیست که تو آنقدر زحمت بکشى و نیمه نصفه سیر بشوی. سلمانى رفت و رنگرز را آورد و تا آخر سفر پیش ناخدا بودند.دوستی مرد رنگرز و مرد سلمانی 4از کشتى که پیاده شدند، رفتند به یک کاروانسرا و حجره‌اى اجاره کردند. فرداى آن روز هم سلمانى رفت مقدارى لوازم زندگى خرید و آورد. روزها کیف سلمانى‌اش را برمى‌داشت و تو کوچه و بازار سر این را بتراش و گردن آن‌را بتراش پولى جور مى‌کرد و امور را مى‌گذراند. زد و مرد سلمانى مریض شد و افتاد تو رختخواب، رنگرز هم جیب‌هاى او را خالى و در حجره‌ را رویش قفل کرد و د برو!

در آن زمان، پادشاه شهر هفته‌اى یک روز، بارعام مى‌داد که اگر کسى خواسته‌ای، شکایتى چیزى دارد به او بگوید. از قضا آن روز که رنگرز از کاروانسرا بیرون رفت، روز بارعام بود. رنگرز گوشه‌اى ایستاد. جمعیت رفتند و خلوت شد. چشم پادشاه افتاد به رنگرز و پرسید: چه مى‌خواهی؟ رنگرز گفت: اگر پادشاه اجازه دهند من دکان رنگرزى باز کنم.

پادشاه گفت: رنگرزى چیست؟ گفت: پارچه‌ها را الوان مى‌کنم. پادشاه به وزیر دستور داد: هر جا که این مرد خواست یک دکان به او بده. پول هم بهش بده. آمدند تو بازار و دکانى به مرد رنگرز دادند.

اینها را داشته باش، برویم سراغ مرد سلمانی، کاروانسرادار دید دو روز است از اینها خبرى نیست، رفت در اتاق را باز کرد و دید اسبابشان توى اتاق است و یک نفر هم تو رختخواب خوابیده رفت سراغ او دید سلمانى است و رو به مرگ. یک چند روزى از او مراقبت کرد تا حالش خوب شد و باز افتاد دنبال کار و کاسبی.

روزى سلمانى از بازار مى‌گذشت چشمش افتاد به دکان رنگرزى دید رفیقش آنجاست. خوشحال به سراغ او رفت و سلام کرد. اما رنگرز خود را زد به کوچه على‌چپ و هر چه مرد سلمانى نشانى داد، رنگرز بیشتر انکار کرد و آخر سر پاسبان صدا کرد و گفت: این یارو جنون داره آمده دم دکان من ایستاده. سلمانى که وضع را چنین دید گفت: باشد! ما هم خدائى داریم.

روز سلام شاه، سلمانى هم به آنجا رفت و ایستاد تا سلام شکست. خلوت شد. شاه دید که یک نفر ایستاده او را صدا کرد. گفت: غریب این شهر هستی، بگو ببینم چه مى‌خواهی؟ سلمانى گفت: اگر اجازه بدهید من در این شهر یک حمام بسازم. شاه گفت: حمام چیست؟ سلمانى گفت: جائى است که مردم براى شست‌وشو مى‌روند. در شهرهاى دیگر هم هست. پادشاه وزیر را صدا کرد و گفت: با این مرد بروید، هر جا را که مناسب دید، برایش حمامى بسازید.

دوستی مرد رنگرز و مرد سلمانی 2

سلمانى سر چارسو را پسندید. در آنجا یک حمام ساختند تو آن آب انداختند و گرمش کردند. بعد پادشاه را خبر کردند که به حمام برود. از آن به بعد مرد سلمانى شد دلاک مخصوص پادشاه. آوازهٔ حمام در همهٔ شهر پیچید و از همه‌جا مردم به آن حمام مى‌رفتند.

یک روز مرد سلمانى با دلاک و تون‌تاب حمام تو بازار داشت مى‌رفت که چشم رنگرز افتاد به او. دید سلمانى با دو نوکر رد مى‌شود. پیش خودش گفت: ببین چه وضعى به هم رسانده، رفت جلو و سلام کرد. مرد سلمانى جواب سلام او را داد و گفت: رفیق قدیمی، چه عجب ما شما را ملاقات کردیم. بعد هم رنگرز را به حمام برد و خودش هم لخت شد و رنگرز را تر و تمیز شست.

بعد هم شروع کرد از دست مرد رنگرز گلایه که: با اینکه تو پول مرا برداشتى و مرا مریض و تنها تو اتاق در بسته گذاشتى و خودت رفتی، باز هم من به چشم رفیق قدیمى به تو نگاه مى‌کنم. بعد از کمى صحبت رنگرز گفت: حمام تو یک چیز کم دارد. سلمانى گفت: چی؟ گفت: واجبی ، سلمانى گفت: خودم مى‌دانم، این هفته قرار است تهیه کنم.

مرد رنگرز از پیش سلمانى یک راست رفت پیش پادشاه که: من و سلمانى هر دو از شهر دیگرى آمده‌ایم تا سر شما را از تن جدا کنیم و با خودمان ببریم، اما من نمک گیر شما شده‌ام. کارم هم جورى نیست که بتوانم سر شما را ببرم. اما مواظب این سلمانى باشید. این هفته که به حمام مى‌روید، مى‌خواهد شما را به این بهانه که واجبى بکشید تو اتاق خلوت بفرستد و سرتان را ببرد.

روز حمام شاه رسید و او به آنجا رفت. سلمانى خوب او را کیسه کشید بعد گفت: بفرمائید در اتاق خلوت واجبى بکشید. پادشاه پیش خودش گفت: پس مرد رنگرز راست مى‌گفت. از حمام بیرون آمد و به قصر رفت. لباس غضب پوشید و میرغضب را خبر کرد و دستور داد سلمانى را حاضر کنند. مرد سلمانى را به‌دست میرغضب سپرد و گفت: او را توى گونى کن و بگذارش توى اتاق غضب تا من بیایم و سر از تنش جدا کنم.

پادشاه یک انگشتر داشت که اگر آن‌را به انگشت مى‌کرد و دستش را به طرف کسى تکان مى‌داد سر آن کس از تنش جدا مى‌شد. وقتى میرغضب سلمانى را دید او را شناخت. چون میرغضب کسى نبود جز ناخداى کشتی. سلمانى قضایا را براى ناخدا تعریف کرد. ناخدا رفت یک سگ پیدا کرد و آن‌را گذاشت تو گونى و درش را بست. سلمانى را هم جائى پنهان کرد.

پادشاه انگشتر و انگشت کرد و دستش را به طرف گونى بالا برد. سر سگ از تنش جدا شد و افتاد توى دریا که پشت اتاق غضب بود.دوستی مرد رنگرز و مرد سلمانی 3سلمانى به ناخدا گفت: مردم این شهر همه مرا مى‌شناسند، حالا من چه‌کار کنم؟ ناخدا گفت: تو فعلاً کنار دریا برو، با تورى که به تو مى‌دهم ماهى بگیر و بفروش هر چه هم خواستى من از شهر برایت مى‌خرم. مرد سلمانى مشغول ماهى گرفتن شد. ماهى‌ها را مى‌گرفت شکمشان را پاره مى‌کرد، مى‌شست و مى‌فروخت.

روزى شکم یک ماهى را پاره کرد، یک انگشتر توى آن است. انگشتر را به انگشتش کرد. در همین موقع یک خریدار آمد و گفت: ماهى چند؟ گفت: یک تومان. گفت: هشت هزار نمى‌دهی؟ سلمانى دستش را حرکت داد که بگوید: برو نمى‌دهم. یک دفعه سر مرد از تنش جدا شد، خریدار دیگرى هم آمد و همین بلا سرش آمد.

سلمانى مات و مبهوت مانده بود که حالا دیگر قوز بالا قوز شد. قتل دو نفر هم به گردنم افتاد. در همین موقع ناخدا پیداش شد، دید انگشتر پادشاه به انگشتر به انگشت سلمانى است. از دور فریاد زد: انگشتر را از انگشت بیرون بیاور. سلمانى انگشتر را بیرون آورد. ناخدا جلو آمد و فهمید که سلمانى انگشتر را از شکم ماهى پیدا کرده و آن‌را از سلمانى گرفت و دوتائى رفتند پیش پادشاه ناخدا از پادشاه پرسید: انگشتر شما کو؟

پادشاه گفت: پریروز دستم را تکان دادم انگشتر افتاد توى دریا. ناخدا گفت: پس ببینید به شما دروغ گفته‌اند که این مرد مى‌خواسته شما را بکشد، چون انگشتر به دستش بود و مى‌توانست همه کارى بکند. بعد همهٔ ماجرا را براى پادشاه تعریف کرد. پادشاه خوشحال شد و دخترش را به عقد مرد سلمانى درآورد. بعد دستور داد مرد رنگرز را بکشند.

مرد سلمانى از شاه اجازه گرفت تا به شهر خودش برود و زن و بچه‌اش را بیاورد. شاه اجازه داد. مرد سلمانى رفت و زن و بچه‌اش را آورد. زن و بچه مرد رنگرز را هم دنبال خود به آن شهر برد.

منبع: گفتنی
شبکه‌های اجتماعی
دیدگاهتان را بنویسید