داستان بز گرگ کش/ بز ریش سفید جسور و زرنگی که فقط گرگ میکشت
روزی بود و روزگاری، پیرمرد دهقانی بود که چند بز،گوساله بره و سگ داشت، روزی از روزها مریضی عجیبی بین حیوانات آن روستا شیوع پیدا کرد و اتفاقا یک بز، یک سگ، یک بره و یک گوساله این دهقان مرض گَرى( نوعی بیماری پوستی) گرفتند و دهقان مجبور شد آنها را در بیابان رها کند تا بیماری بین دیگر حیوانات سرایت نکند. این چهار تا با همدیگر رفیق شدند...

خوردند و خوابیدند و مرض گرى شان هم از بین رفت. شبى هوس قلیان کشیدن کردند. بز که ریش سفیدشان بود بره را فرستاد دنبال آتش. از دور روشنائى پیدا بود. آقا بره رفت و رفت تا رسید به روشنائی. دوازده گرگ آنجا نشسته بودند و خودشان را گرم مىکردند.
داستان بز گرگ کش
گرگها گفتند: معطل چه هستیم. بقیه گفتند صبر کن. یکى دیگر هم مىآید. آقا گوساله بهدنبال آقا بره آمد. او هم به همان بلا دچار شد و از ترسش ناچار شد میان گرگها بنشیند. از پس این دو، سگ آمد و او هم ماندگار شد.
آقا بزه دید نخیر، خبرى نشد. ناچار بهدنبال آنها بهراه افتاد. در میان راه لاشهٔ گرگى به سر شاخهایش زد و از این کار خوشش آمد و همینطور آمد تا به گرگها رسید. خودش را نباخت وقتى گرگها او را دعوت کردند که بنشیند آنها را به ناسزا بست و گفت: پدرتان بیست گرگ بهمن مقروض بود. هفت تاش را خوردهام یکى هم سر شاخهایم است. باقىاش هم شما. جنب نخورید که گرفتم بخورمتان. گرگها ترسیدند و فرار کردند.
چهار دوست تصمیم گرفتند که در جائى پنهان شوند. بز رفت بالاى درختى نشست و همینطور هر کدام با فاصلهٔ کمى روى درخت نشست. گرگها در میان راه فهمیدند که بیهوده از یک بز ترسیدهاند. برگشتند. زیر درختى که آن چهار تا پنهان شده بودند. نشستند تا مشورتى بکنند. ناگهان آقا گوساله لرزید و افتاد روى گرگها. بز دید که اوضاع خراب شد داد زد: رفیق گوساله بگیرشان! بجنبید رفقا بگیریدشان!
گرگها باز ترسیدند و فرار را برقرار ترجیح دادند. بز گفت: این گرگها باز هم برمىگردند. زمین را چال کرد و سگ را در میان آن گذاشت و رویش را هم چند تا آجر چید و اسم آنجا را هم گذاشت ‘پیر مقدس قاقالا’ .
از آنطرف گرگها در حین فرار به روباهى برخوردند. روباه ماجرا را فهمید و به آنها گفت بز که نمىتواند گرگ بخورد. برگردید که گولتان زدهاند. روباه از جلو و گرگها از پشت سر راه افتادند. بز از همان دور که آنها را دید فریاد زد: آهاى روباه بقیهٔ قرضت را آوردهای؟
مرحوم بابات بیست و چهار تا گرگ بهمن بدهکار بود. دوازدهتاى آنها را قبلاً آوردى این هم دوازدهتاى دیگر. روباه به گرگها گفت: دروغ مىگوید: بز گفت به این ‘پیر مقدس قاقالا’ قسم بخور که من دروغ مىگویم.
روباه رفت که قسم بخورد سگ از چاله پرید و گلویش را گرفت و خفهاش کرد. گرگها پا به فرار گذاشتند. به پیشنهاد بز تصمیم بر این شد که حیوانات به خانهٔ خودشان در ده برگردند تا از دست جانورها راحت باشند.