داستان روباهِ زنگوله‌به‌دم و سرنوشت شاهزاده/ قصه‌ای از وفاداری، زیرکی و عشقی که از غار آغاز شد

در زمان‌های قدیم پادشاهی بود که پسری داشت. مادر پسره مرده بود و پادشاه زن تازه‌ای گرفته بود. از طرفی زن پادشاه عاشق پسره شده بود. زنه پایش را تو یک کفش کرده بود که با پسره رو هم بریزد. روزی پسره گفت: اگر دست از سرم برنداری، به پادشاه خبر می دهم....

داستان روباهِ زنگوله‌به‌دم و سرنوشت شاهزاده/ قصه‌ای از وفاداری، زیرکی و عشقی که از غار آغاز شد

زنه پیش دستی کرد و رفت پیش پادشاه و گفت که خیال بد زده به سر پسرت و چشمش دنبال من است. پادشاه امر کرد که جلاد بیاید و گردن این حرام زاده را بزند. وزیر و وکیل و دوروبری‌های پادشاه گفتند قبله‌ی عالم به سلامت! پسرت را نکش. از شهر بیرونش کن تا تو کوه و بیابان سربه‌نیست شود. اسبی به پسره دادند و از شهر بیرونش کردند. پسره رفت و رفت و رفت تا رسید، به غاری و همان جا ماندگار شد.

داستان روباهِ زنگوله‌به‌دم و سرنوشت شاهزاده

روزها می‌رفت شکار و چیزی گیر می‌آورد و می‌خورد و می‌خوابید. روزی روباهی از آنجا می‌گذشت، چشمش افتاد به استخوان‌ها و تکه گوشت‌هایی که رو زمین ریخته بود. نشست و شکمش را سیر کرد و با خودش گفت من این جا می‌مانم. این جا حتماً آدمی چیزی زندگی می‌کند. عصر پسره آمد و روباه را دید، کمی از شکارش را خورد و باقی‌اش را داد به روباه.

روز دیگر گرگی گذرش به آنجا افتاد. دید روباه دم غار نشسته و تماشا می‌کند. جلو رفت و گفت: رفیق روباه! چه نشسته‌ای؟ انگار امروز نمی‌خواهی بروی شکار.

روباه گفت: شکار می‌خواهم چه کار؟ من آقایی دارم که هر روز شکار می‌کند و می‌آورد اینجا و سهم مرا هم می‌دهد.

گرگ گفت: ‌می‌گذاری من هم اینجا بمانم؟ روباه گفت: چرا نگذارم؟

گرگ هم ماندگار شد. عصر پسره برگشت و دید یک گرگ هم آمده. با خودش گفت این جک و جانورها از کجا می‌آیند و دور من جمع می‌شوند؟ باز کمی از شکار را خودش خورد و باقی‌اش را داد به روباه و گرگ. فردا بیشتر شکار کرد که جک و جانورها گرسنه نمانند و خودش را بخورند.

چند روز بعد سگی می‌گذشت. دید روباه و گرگ نشسته‌اند دم غار و حرف می‌زنند. داد زد: آهای رفیق روباه! رفیق گرگ! چرا نشسته‌اید؟ مگر نمی‌خواهید شکار کنید؟ نکند روزه گرفته‌اید؟

گفتند: ‌نه رفیق! ما آقایی داریم که هر روز شکار می‌کند و می‌آرد اینجا و سهم ما را می‌دهد، می‌خوریم. سگ گفت: پس بگذارید من هم اینجا بمانم. گفتند: چرا نگذاریم؟

سگ هم ماندگار شد. عصر پسره آمد و دید سگی هم کنار گرگ و روباه نشسته. فردا بیشتر شکار کرد که جک و جانورها گرسنه نمانند و خودش هم بخورد. روز بعد عقابی تو هوا می‌گذشت. دید روباه و گرگ و سگ بی‌خیال نشسته‌اند و حرف می‌زنند. از بالا داد زد: رفیق گرگ! رفیق سگ! بی‌‌خیال نشسته‌اید؟ انگار امروز چیزی نمی‌خواهید بخورید.

گفتند: ما آقایی داریم که شکار می‌کند و می‌آورد و شکم ما را هم سیر می‌کند.

عقاب گفت: می‌گذارید من هم اینجا بمانم؟ گفتند: ‌چرا نگذاریم؟

عصر پسره آمد و دید مفت خورها شده‌اند چهار تا. با خودش گفت: این‌ها از جان من چی می‌خواهند؟

داستان روباهِ زنگوله‌به‌دم و سرنوشت شاهزاده 2

پسره دلش به حال او سوخت و گفت:‌ پاشو برویم خانه‌ی من. زن من هم احتیاج به هم نشین دارد.

روباه دید آقا پیرزنی را می‌آورد. چپ چپ نگاهش کرد. صبح پسره داشت می‌رفت دنبال شکار. پیرزن به دختره گفت: دخترجان! تو هیچ این دوروبر گشته‌ای؟

دختر گفت: نه. من هیچ جا نمی‌روم.

پیرزن گفت: پس پاشو با هم گردش کنیم. این قدر تو غار می‌نشینی، دق می‌کنی.

پا شدند و رفتند گردش. داشتند دوروبر می‌گشتند که رسیدند به خمره‌ی پیرزن. دختره تا خمره را دید، گفت:‌ ننه! این چی هست؟

پیرزن گفت:‌ من چه می‌دانم، خودت نگاه کن ببین. دختره خم شد که تو خمره را نگاه کند، پیرزن هلش داد و دختره افتاد تو خمره. پیرزن زودی سر خمره را بست و خودش هم نشست رو خمره و کوکش کرد و رفت به اوج آسمان.

عصر پسره آمد و دید که روباه بی‌حال و حوصله گوشه‌ای کز کرده و خوابیده و از دختره و پیرزن هم خبری نیست. با خودش گفت:‌ بیچاره روباه حق داشت که دیروز چپ چپ نگاهم بکند. پیرزنه کار خودش را کرد و دختره را برد.

دو سه روزی که گذشت، روباه رفت و سنگ را غلتاند و غلتاند و آورد گذاشت گوشه‌ای و خودش رفت بالا و گفت: آهای رفیق گرگ! رفیق سگ! رفیق عقاب! خوب نیست آقا این قدر غصه‌دار و ناراحت باشد و ما دست رو دست بگذاریم و بنشینیم.

جک و جانورها گفتند: می‌گویی چه کار کنیم؟ روباه گفت: برویم باز دختره را بیاریم.

باز منجوق و زنگوله بستند به دم روباه و راه افتادند. روباه از راه آب وارد حیاط شد. سگ و گرگ هم دم در ایستادند. عقاب هم بالای حیاط شروع کرد به چرخ زدن. از قضا، کنیز دختر پادشاه را عوض کرده بودند. یکهو چشمش افتاد به روباه و داد زد: خانم! بیا نگاه کن. چیزی آمده تو حیاط، آنقدر قشنگ می‌رقصد که نگو!

دختره از پنجره نگاه کرد و روباه را دید. هرچیز سبک و سنگین قیمت که دم دستش بود، برداشت و آمد بیرون. عقاب آمد پایین و برش داشت و بردش. روباه از راه آب آمد بیرون و سگ و گرگ هم افتادند دنبالش و فرار کردند و دختره را دوباره آوردند و گذاشتند تو غار. عصر شد و وقت آمدن آقا رسید، روباه گفت: رفیق گرگ! رفیق سگ! رفیق عقاب! پا شوید برویم پیشواز آقا.

پسره داشت می‌آمد، که دید روباه جک و جانورها را راه انداخته و خودش هم شنگول و منگول دارد خیز برمی‌دارد و می‌آید. آمد و دید که دختره تو غار نشسته. پرسید: دختر! تو کجا بودی؟

دختر گفت:‌ پیرزن گولم زد و بردم.

ده پانزده روزی که گذشت، پادشاه لشکرش را فرستاد که پسره را بگیرند. لشکر آمد و آمد و سر راه پسره را گرفت. دختره رفت بالای غار و نگاه کرد و دید که بله، لشکر مثل مور و ملخ سر راه پسره را گرفته. افسرده و گرفته آمد پایین. روباه تا دختره را دمغ و ناراحت دید، رفت بالای غار که ببیند چه خبر شده. وقتی دید لشکر پادشاه سر راه آقا چادر زده که وقتی برمی‌گردد، دستگیرش کنند. آمد پائین. عصر دوباره سنگ را غلتاند و غلتاند و آورد و گذاشت گوشه‌ای و دوباره رفت بالا و گفت: آهای رفیق گرگ! رفیق سگ! رفیق عقاب! قشون پادشاه سر راه آقا را گرفته‌اند که تا می‌آید، دستگیرش کنند. پا شوید و برویم آقا را از راه دیگری به غار بیاریم.

داستان روباهِ زنگوله‌به‌دم و سرنوشت شاهزاده 3

همه پا شدند و رفتند و آن قدر رفتند تا رسیدند به پسره. پسره دید که امروز جک و جانورها راه دوری آمده‌اند به پیشوازش.

روباه جلو رفت و پسره را از راه دیگری آوردند به غار. پسره دید دختره خیلی گرفته است. پرسید: چی شده؟

دختره گفت: ‌مگر خبر نداری؟ لشکر پدرم می‌خواهند تو را بگیرند. تو چه طور از دستشان در رفتی؟

پسره گفت: روباه مرا از راه دیگری آورد.

دختره گفت: معلوم نیست چی به سرمان بیارند. امشبه را می‌خوابیم تا ببینیم صبح چی پیش می‌آید.

پسره و دختره خوابیدند. روباه دوباره سنگ را آورد و رفت بالا و گفت: آهای رفیق گرگ! رفیق سگ! رفیق عقاب! آقا و خانم خیلی ناراحت‌اند. پا شوید برویم لشکر پادشاه را به هم بزنیم. رفیق عقاب! تو چشم‌هاشان را درمی‌آوری، رفیق سگ و رفیق گرگ هم آنها را خفه می‌کنند، من هم شروع می‌کنم به دریدن و خوردن.

هر چهارتاشان رفتند وسط لشکر. عقاب چشم همه‌شان را درآورد. سگ و گرگ گلوشان را گرفتند و خفه‌شان کردند. روباه هم شروع کرد به دریدن و خوردن. همه برگشتند و با خیال آسوده خوابیدند.

صبح پسره بیدار شد و رفت بیرون که ببیند لشکر چه کار می‌کند. دید چه لشکری! همه‌شان لت و پاره شده‌اند و افتاده‌اند. برگشت و دختره را خبر کرد و گفت:‌ پاشو تا لشکر تازه نیامده، از اینجا در برویم، برای خودمان خانه و زندگی درست کنیم. روباه و جک و جانورها هم بی‌روزی نمی‌مانند. نگاه کن ببین چه قدر لاشه و استخوان برایشان مانده. هرچه بخوردند، باز تمام نمی‌شود.

پسره اسبش را سوار شد و دختره را هم نشاند به ترک و راه افتادند و سال‌های سال با خوشی و خوشحالی با هم زندگی کردند.

منبع: گفتنی
شبکه‌های اجتماعی
دیدگاهتان را بنویسید