داستان بوعلی و استاد جادوگر/ حکایت شاگرد آشپز و وارث دفتر شگفتی‌ها

پیرزنى بود که پسر داشت. مادرش خواست او را پهلوى استادى بگذارد تا چیزى یاد بگیرد؛ به او گفت: یک خرده نخودچى مى‌خری، همین‌طور که راه مى‌روى دانه دانه به دهان مى‌گذارى هرجا که نخودچى‌ها تمام شد، ببین آنجا چه دکانى هست…..

داستان بوعلی و استاد جادوگر/ حکایت شاگرد آشپز و وارث دفتر شگفتی‌ها

برو و شاگرد آنجا شو. پسر کارى را که مادرش گفت، کرد. ماردش هم دنبال او مى‌رفت. وقتى پسر، که نامش بوعلى بود، آخرین نخودچى را به دهان گذاشت به در دکان آشپزى رسیده بود. مادر به آشپز گفت: فرزند من پدر ندارد. او را به شاگردى قبول کن . آشپز قبول کرد.

داستان بوعلی و استاد جادوگر

پسر چند روزى آنجا کار کرد. استاد دید بوعلى پسر زرنگى است. به او گفت: اگر مادرت دلواپس نمى‌شود، شب‌ها همین‌جا بمان. بوعلى پذیرفت. یک شب زودتر از خواب بیدار شد، دید استاد چند من ریگ از انبار بیرون آورد، در هر دیگى مقدارى ریگ و آب ریخت و در دیگ‌ها را گذاشت. بعد به بوعلى گفت زیر دیگ‌ها را آتش کن.

بوعلى تعجب کرد که استاد از ریگ‌ها چه مى‌خواهد بپزد؟! روز شد. سر دیگ‌ها را که برداشتند، بوعلى دید در یک دیگ پلو، در یک دیگ مرغ، و در دیگرى فسنجان است.

داستان بوعلی و استاد جادوگر 1

شب‌ها، بوعلى ریگ‌ها را مى‌شست و توى دیگ‌ها مى‌ریخت. یک ماه گذشت. بوعلى خیلى دلش مى‌خواست که از راز این کار باخبر شود. اما خود را به سادگى زده بود و به روى خودش نمى‌آورد.

یک روز استاد یک چارک گوشت به بوعلى داد و گفت: این گوشت را به خانهٔ من ببر و بگو براى شام آن را بپزند. نشانى خانه را به بوعلى داد. نشانى خانه را به بوعلى داد.

چیزى هم روى کاغذ نوشت و به‌دست بوعلى داد و گفت: به خانهٔ من که وارد شدی، اول دو تا سگ مى‌بینى که خوابیده‌اند. اگر خواستند به تو حمله کنند این نوشته را به آنها نشان بده، دیگر به تو کارى ندارند.

جلوتر مى‌روى مى‌بینى شیرى آنجا خوابیده به شیر هم نامه را نشان بده. بعد از آن اژدهائى را مى‌بینى کاغذ را به او هم نشان بده دیگر با تو کارى نخواهد داشت. مى‌روى توى باغ و گوشت را مى‌دهى و برمى‌گردی. بوعلى رفت و از همهٔ اینها گذشت. به باغ رسید. قصر باشکوهى دید که دختر زیبائى در آن بود. پسر گوشت را به دختر داد و برگشت.

چند روزى بوعلى گوشت مى‌برد و به دختر مى‌داد. کم‌کم با هم دوست شدند و کارشان به بوس و کنار کشید. یک روز چشم بوعلى به دفتر افتاد که در تاقچهٔ اتاق دختر بود. آن را خواند، دید خیلى از سحر و افسون‌ها، توى آن نوشته شده است. از آن به‌بعد از روى دفتر مى‌نوشت.

داستان بوعلی و استاد جادوگر 3

روزى از استاد اجازه گرفت و به خانه پیش مادرش رفت. هنگام خواب به مادرش گفت: صبح که از خواب بیدار شدی، اسب سفیدى در کنار حیاط مى‌‌بینى آن را ببر به میدان و بفروش ولى دهنه‌اش را با خودت به خانه بیاور.

صبح، مادر اسب را دید. آن را برد به میدان و به صد اشرفى فروخت و دهانه‌اش را به خانه آورد. آسب در خانهٔ خریدار تبدیل به موشى شد و به سوراخ رفت. شب بوعلى به خانه آمد و باز موقع خواب به ماردش گفت: فردا صبح قوچ بزرگى کنار باغچه بسته شده است آن‌را مى‌برى و مى‌فروشى ولى دهنه‌اش را نگه‌دار وگرنه مرا دیگر نخواهى دید.

مادر صبح قوچ را برد و به صد اشرفى فروخت و دهنده‌اش را به خانه برگرداند. مردى که قوچ را خرید، شرط‌بندى کرد و آن‌را با قوچ دیگرى جنگ انداخت. قوچ میان جنگ تبدیل به دود شد و به هوا رفت. شب بوعلى به خانه رفت. گفت: فردا صبح دم در خانه شترى مى‌بینی، آن‌را مى‌برى و مى‌فروشى ولى مبادا افسارش را بدهی! مادر صبح افسار شتر را گرفت و به بازار رفت.

استاد بوعلى در شهر، حرف‌هائى از دود شدن قوچ و موش شدن اسب شنید. بوعلى هم سه روز بود که به دکان نیامده بود. استاد با خود گفت این کارها حتماً کار بوعلى است. رفت به میدان. دید مادر بوعلى افسار شترى را در دست دارد و مى‌خواهد آن‌را بفروشد. فهمید قضیه از چه قرار است. جلو رفت.

مادر بوعلى را نشناخت. استاد با پیرزن وارد معامله شد و سرانجام شتر را با افسارش به قیمت گرانى خرید. هرچه شتر فریاد کشید پیرزن نفهمید. استاد افسار شتر را گرفت و به خانه رفت. به دخترش گفت: برو آن کارد را بیاور. دختر فهمید که شتر همان بوعلى است.

داستان بوعلی و استاد جادوگر 2

کارد را آورد و به‌جاى آن که به پدرش بدهد آن را توى چاه انداخت. پدرش عصبانى شد و گفت: مى‌روم توى چاه کارد را مى‌آورم اول شتر را مى‌کشم بعد تو را. داخل چاه شد. دختر دست و پاى شتر را، که اوستا بسته بود، باز کرد.

شتر هم کبوترى شد و پرواز کرد. استاد از توى چاه کبوتر را دید. ‘باز’ شد و دنبال کبوتر افتاد. پسر پادشاه براى شکار آمده و زیر درختى نشسته بود و ناهار مى‌خورد. کبوتر از ترس ‘باز’ دسته‌گلى شد و در دامن او افتاد. ‘باز’ درویشى شد و آمد جلوى پسر پادشاه و دسته گل را از او خواست. دسته گل خوشه گندم شد و ریخت روى زمین.

درویش هم خروس شد و شروع کرد به خوردن گندم‌ها. دانهٔ گندم آخرى کاردى شد و خروس را تکه‌تکه کرد. پسر پادشاه و همراهانش مات و مبهوت ماندند و کسى هم چیزى نفهمید. جز آنکه گفتند: دفترى به دست بوعلى افتاده است که این کارها را مى‌کند و هر دردى درمانش براى او آسان است.

منبع: گفتنی
شبکه‌های اجتماعی
دیدگاهتان را بنویسید

نظرسنجی
باتوجه به هم‌زمانی حضور مسعود پزشکیان و دونالد ترامپ در نیویورک برای شرکت در مجمع عمومی سازمان ملل متحد، با دیدار رؤسای جمهور ایران و آمریکا موافق هستید؟