افسانه خواندنی و جالب دختر پادشاه و پسر درویش/ قسمت پایانی

پسر درویش سى و پنج روز براى چوپان کار کرد و چوپان که دلش براى او مى‌سوخت، گوسفندهائى که لازم داشت را به او داد با چهل مشک آب. بعد از چوپان خداحافظى کرد و به‌راه افتاد. به وعده‌اى که با سیمرغ داشت فقط پنج روز باقى مانده بود. ...

افسانه خواندنی و جالب دختر پادشاه و پسر درویش/ قسمت پایانی

پسر، آمد و آمد تا به درختى رسید و از شدت خستگى زیر درخت به خواب رفت. درختى که زیرش خوابیده بود، درخت انگور بود که کمى آن طرف‌تر یک درخت گردوى بزرگ.

 

بیشتر بدانید:  افسانه خواندنی و جالب دختر پادشاه و پسر درویش/ قسمت اول

قسمت دوم را اینجا بخوانید

 

در این موقع، کلاغى بر درخت نشست که انگور بخورد. یکى از دانه‌هاى انگور پائین افتاد. پسر، بیدار شد و دانهٔ انگور را برداشت. به آن زبان زد و دید که شیرین است. انگور را خورد، اما هنوز از گلویش پائین نرفته بود که ناگهان دید که سرش شروع به خاریدن کرد. بعد پشتش به خارش افتاد. از شدت ناراحتى کنار درخت افتاد. از جاهائى که مى‌خارید شاخه و ریشه‌هاى درخت بیرون مى‌زد.

افسانه دختر پادشاه و پسر درویش

این درخت، درخت جادو بود و از قضا کلاغ روى درخت گردو نشست و یک دانه گردو پائین انداخت. پسر، فوراً از هول جانش گردو را برداشت بلکه راه نجاتى باشد. همین که گردو را خورد ناگهان خارش‌ها از بین رفت و مثل اول سالم شد و دیگر اثرى از شاخ و برگ‌هائى که از بدنش روئیده بود، باقى نماند.

پسر که این جریان را دید در دل گفت: پدرى از پادشاه در بیاورم که عبرت دیگران شود! این چیز خوبى است. دیگر کلاه سرم نمى‌رود. دیگر گول پادشاه و دخترش را نمى‌خورم.

خلاصه، دو تا جعبهٔ چوبى ساخت و یکى را پر از انگور و دیگرى را پر از گردو کرد و سر چهل روز که رسید، با چهل تا گوسفند و چهل مشک آب پیش سیمرغ آمد و گفت که همه چیز را تهیه کرده.

 

 

افسانه دختر پادشاه و پسر درویش 1

 

سیمرغ گفت: خیلى خوب، آنچه را که تهیه کرده‌اى روى بال من بچین تا پرواز کنیم. پسر، آنها را با دو جعبهٔ انگور و گردو، روى بال سیمرغ گذاشت و به طرف صافستان پرواز کردند. قبل از حرکت سیمرغ به پسر درویش گفت: وقتى به آسمان رفتیم. هر وقت گفتم گوشت بده، تو آب مى‌دهى و هر وقت گفتم آب بده، تو گوشت مى‌دهی، یادت نرود.

 

سیمرغ، بال کشید و به آسمان رفت و در بین راه هر وقت گفت آب مى‌خواهم پسر به او گوشت مى‌داد و چون مى‌گفت گوشت مى‌خواهم، پسر به او آب مى‌داد. نزدیکى‌هاى صافستان گوشت تمام شد. سیمرغ گفت آب بده و چون پسر مى‌باید گوشت بدهد و نداشت، پس خنجر خود را کشید و از بغل ران خودش مقدارى برید و در دهان سیمرغ انداخت.

 

سیمرغ، گوشت را مزه کرد و فهمید گوشت آدمیزاد است. آن‌را نخورد و در بغل لپ خود نگه داشت تا اینکه به شهر صافستان رسیدند و پسر پیاده شد. سیمرغ دید که پسر مى‌لنگد. به او گفت: پیش من بیا و گوشت رانش را سر جاى اولش گذاشت و با منقار، کمى از آب دهان را به آن مالید، خوب شد، بعد از هم خداحافظى کردند.

 

پسر، وقتى به خانه رسید مادرش ذوق‌زده و سر و پابرهنه به پیشباز او آمد و گفت: آخ، پسرم، یکى یک دانه‌ام، دردانه کجا بودی؟! حالت چه‌طور است، من دنبال تو زمین را مى‌گشتم، تو از آسمان پیدا شدی؟ و دیده‌بوسى و روبوسى کردند.

 

خلاصه، پسر درویش بعد از تعریف سرگذشت خود براى مادرش و نقشه‌اى که در سر دارد، جعبهٔ انگور را برداشت و به در خانهٔ پادشاه برد. در زد. نگهبانى دم در آمد، پسر گفت: برو به پادشاه بگو پسر درویش آمده و براى شما سوغاتى آورده است. نگهبان رفت و به وزیر گفت. وزیر هم به پادشاه گفت. پادشه به نگهبان دستور داد که پسر را نزد او بیاورند.

 

پسر، با جعبه‌هاى گردو و انگور وارد شد و آنها را پیش پاى پادشاه بر زمین گذاشت. پادشاه دست برد که خوشه‌اى انگور بردارد، اما پسر گفت: قبلهٔ عالم به سلامت باشد، این انگور و گردو خاصیت‌هاى زیادى دارد.

 

به‌خصوص که هر دانهٔ آن عمر انسان را ده‌برابر مى‌کند. اما به یک شرط آن‌را به شما مى‌دهم و آن اینکه دستور دهید جار بزنند و فردا همهٔ مردم و لشکریان را در چارسوق کوچک جمع کنند تا هر کس یک حبه انگور بخورد و خاصیتش به همه برسد. چون اگر مردم و لشکریان نباشند، پادشاه به چه درد مى‌خورد. اگر مردم از این انگور بخورند عمرشان زیاد مى‌شود و بخت‌شان باز مى‌گردد و آبادى زیاد مى‌شود و ارزانى به‌دنبال دارد.

 

پادشاه که نمى‌دانست این انگور چیست و چه خاصیتى دارد، قبول کرد. فردا که شد جارچى جار کشید: جار جار پادشاه! اى مردم همه در چارسوق کوچک جمع شوید، به فرمان پادشاه گردن نهید! اى مردم، پسر درویش انگورى آورده که هر کس از آن بخورد عمرش دراز مى‌شود و پولش زیاد و بختش باز و گره از کارش باز مى‌شود.

 

 

 

 

افسانه دختر پادشاه و پسر درویش 2

 

مردم، همه در چارسوق کوچک جمع شدند. پادشاه بخت برگشته خبر نداشت که پسر درویش چه نقشه‌اى در سر دارد. پسر، ابتدا دانه‌اى انگور به پادشاه داد و بعد صندوق انگور را بین لشکریان و مردم تقسیم کرد. ناگهان، پادشاه فریاد زد: آخ سرم مى‌خارد، آخ پشتم، آخ… و همهٔ مردم هم داد مى‌زدند؛ آخ سرم … آخ کمرم …

 

خلاصه، همه تبدیل به درخت‌هائى شدند با شاخ و برگ زیاد و ریشه‌هاى عظیم که از تهشان درآمده بود. هر کس در گوشه‌اى افتاده بود و نعره مى‌زده و نعرهٔ پادشاه از همه بلندتر بود.

 

پسر درویش بالاى سر پادشاه آمد و گفت: دختر را مى‌دهی؟ کلاه و بوق و کیسه را مى‌دهی؟ اگر آنچه را که مى‌خواهم بدهی، همین حالا خوبت مى‌کنم وگرنه طبیب هم از آن سر دنیا بیاید نمى‌تواند تو را معالجه کند. دواى این درد پیش من است و دانه‌اى گردو به او نشان داد.

 

پادشاه گریان و نالان گفت: اى پسر درویش به خدا هر چه بخواهى به تو مى‌دهم ! پسر گفت: باشد پس من اول خزانه‌دار را خوب مى‌کنم، اگر آنچه را که خواستم، داد بعد شمار را هم خوب مى‌کنم.

 

پادشاه با خود گفت: حقاً که این پسر، پسر زرنگى است و داماد خوبى است و به‌درد من مى‌خورد. این همه کوشش کرد تا به مراد خودش رسید. و گفت: باشد، قبول دارم، تو از امروز داماد من هستی. دستم به دامنت هر چه زودتر مرا معالجه کن!

 

خلاصه، پسر دانه‌اى گردو در دهان خزانه‌دار گذاشت، خورد و خوب شد و شتابان رفت و کیسه و بوق و کلاه را آورد و دو دستى به پسر درویش داد. پسر هم که از ناراحتى مردم ناراحت شده بود به‌هر کدام مقدارى گردو خوراند و آنها را معالجه کرد و آخر هم به پادشاه داد.

 

پسر، کیسه، و بوق و کلاه را با دختر که هفت قلم آرایش شده بود، برداشت و با خود برد به شهر صافستان و هفت شبانه‌روز شهر را آذین بستند و عروسى کردند. مادرش هم از خوشى در عروسى آنها رقصید. امیدوارم شما هم با خوشى و خوشبختى پیر شوید.

 

منبع: گفتنی
شبکه‌های اجتماعی
دیدگاهتان را بنویسید