روزی روزگاری، در روزگاران قدیم، پادشاهی بود با باغبانی سادهدل و درستکار. روزی سرد و برفی، دختر شاه همراه مادر و…
در زمانهای قدیم مردی بود و زنی داشت به اسم مریم. با این که خیلی سال بود که زن و شوهر بودند، بچه نداشتند و به این خاطر…
یکی بود، یکی نبود. در زمانهای قدیم سه خواهر بودند که پدر و مادرشان مرده بود و تو خانهای زندگی میکردند. روزی خواهر…
خورشید عالمگیر تا حرف ملک ابراهیم را شنید، از پشت پرده گفت: کمی هم با من بنشین و حرفی بزن. صحبت ما هم غنیمت است....
اما بشنوید از حمید ملاح که بعد از جدا شدن از ملک ابراهیم چه سرگذشتی داشت: حمید ملاح از شبیخون که جان به در برد، تا صبح…
امیرسلیم نوش آفرین را که دزدید، سی و نه روز اسب تاخت. روز چهلم رسید سر چشمهای. از اسب پیاده شد و نوش آفرین را که هنوز…
رخ ملک ابراهیم را سوار کرد و به هوا رفت. بعد از ده روز شاهزاده را گذاشت بالای کوهی و گفت که نگاه کن. ملک ابراهیم نگاه…
از آن طرف، نوش آفرین به هوش آمد و خودش را تو قصری میان دریا دید. اسباب و اثاث شاهانه تو قصر بود، اما هرچه چشم گرداند،…
نوش آفرین تا او را دید، دستور داد مجلس را آماده کنند. بعد بقچهای آورد و به او گفت که باید لباس شبروی را بیرون بیاورد.…
ملک ابراهیم و خان محمد آن شب پیش حمید ماندند و فردا سوار شدند و حرکت کردند به طرف دمشق. نزدیک شهر که رسیدند، ملک…