در زمانهای قدیم، در دمشق پادشاهی بود عادل و دادگر که از مال دنیا همه چیز داشت، اما اجاقش کور بود و از اولاد بینصیب…
در روزگاران پیشین در شهر یزد پیلهورى زندگى مىکرد. پس از مدتى زن پیلهور پسرى زائید. اسم او را گذاشتند بهرام. بهرام…
پادشاهى بود که بچهدار نمىشد. روزى درویشى به در خانهٔ پادشاه آمد و سیبى به او داد و گفت: نیمى از سیب را خودت بخور و…
پسر درویش سى و پنج روز براى چوپان کار کرد و چوپان که دلش براى او مىسوخت، گوسفندهائى که لازم داشت را به او داد با چهل…
پسر درویش که برای بار جندم از دختر پادشاه فریب خورده بود، بیچاره و درمانده روانهٔ خانه شد. مادر، صداى داد و قال و شیون…
فردا که شد، مردم همه در جارسوق کوچک شهر جمع شدند و گرد هم آمدند. پادشاه دستور دادکه از خزانه، پول بیاورند....
درویش پیرى بود که همسرى داشت و پسری یک روز همینطور نشسته بودند. درویش رو کرد به پسرش و گفت: پسر جان! من فکر نمىکنم…
روزی بود، روزگاری بود. جوانی بود به اسم جمیل و دخترعمویی داشت به اسم جمیله. پدرهاشان این دو را از روز اول برای هم…
انوشیروان زنجیرى جلوى قصرش آویزان کرده بود و نگهبانى هم براى آن گذاشته بود تا هر کس که به او ظلم شده بود و یا مشکلى…
آیا ما خاطرات را تحریف میکنیم؟ آیا هر چه سن بالاتر میرود، خاطرات کمرنگتر و ناواضحتر میشوند؟