افسانه پرنده آبی از سری افسانه های مردم آذربایجان | راز پرنده آبی و عشق چهل دختر زیبا ؛ شاهزاده ای که تبدیل به پرنده شد
پادشاهى بود که بچهدار نمىشد. روزى درویشى به در خانهٔ پادشاه آمد و سیبى به او داد و گفت: نیمى از سیب را خودت بخور و نیم دیگر را به همسرت بده خورد. وقتى همسرت زائید، بچه را تا شش ماه نباید زمین بگذاری.

پس از نه ماه زن پادشاه یک پسر زائید اسم پسر را ‘حسن یوسف’ گذاشتند. پادشاه دایهاى براى بچه گرفت که از او مواظبت کند. در جشن ختنهسوران بچه، که همهٔ شهر مشغول بزن و بکوب بودند، دایه ‘تنگش’ گرفت و بچه را زمین گذاشت و رفت. وقتى برگشت دید که بچه نیست.
در شهر دیگرى پادشاهى بود که دخترى داشت. دختر از پنجرهٔ اتاق هر روز براى چهل پرنده خود دانه مىریخت. یک روز دید که در میان پرندهها یک پرندهٔ آبى هست. دختر عاشق پرندهٔ آبى شد. موقعىکه داشت دانه مىریخت النگو از دست او افتاد. پرندهٔ آبى النگوى دختر را به منقار گرفت و پرید.
افسانه پرنده آبی
دختر پادشاه مریض شد و هر چه طبیب آوردند و دوا دادند خوب نشد یک نفر پیشنهاد کرد که دختر را در حمام بگذارند و هر که براى شستشو مىآید در عوض پول، قصه بگوید تا دختر سرش گرم بشود و کمتر غصه بخورد. در همان شهر مادرى با پسر کچل خود زندگى مىکرد.
روزى مادر کچل گفت: تو هم برو و قصهاى یاد بگیر بیا به من بگو تا به حمام بروم و براى دختر پادشاه تعریف کنم و خودم را هم بشویم. کچل از خانه بیرون آمد و دید که چهل شتر با بار طلا مىگذارند. پرید روى یکى از آنها سوار شد.
شترها به باغى رسیدند و بارهاشان را خالى کردند. کچل وارد اتاقى شد. قدرى خوراکى خورد و در گوشهاى پنهان شد.
پس از مدتى دید چهل پرنده به همراه یک پرندهٔ آبى آمدند. چهل پرنده پیراهن در آوردند و بهصورت چهل دختر زیبا شدند و در استخر شنا کردند. پرندهٔ آبى هم وارد اتاق شد. پیراهن خود را درآورد و شد یک پسر رعنا.
سپس النگوئى از جیب خود درآورد و در کنار جانماز گذاشت و دعا کرد: ‘خدایا صاحب این النگو را به من برسان!’ سپس النگو را برداشت، پیراهن پوشید و با بقیهٔ پرندهها پر زد و رفت. کچل نزد مادر خود رفت و آنچه را که دیده بود گفت. وقتى مادر او در حمام براى دختر پادشاه قصه را مىگفت به انجائى رسید که یک پرندهٔ آبى بود. دختر پادشاه غش کرد.
کنیزها مادر کچل را زدند و او را بیرون کردند.
وقتى به هوش آمد. سراغ مادر کچل و خود کچل را گرفت. رفتند و آنها را پیدا کردند. خود کچل همهٔ چیزهائى را که دیده بود براى دختر تعریف کرد.
قرار بر این شد که هر وقت شترها آمدند، کچل دختر را خبر کند تا با هم به آن باغ بروند. پس از مدتى شترها پیداشان شد. کچل و دختر به همراه شترها به باغ رفتند. وقتى پرندهٔ آبى پیراهن خود را درآورد و مشغول دعا شد. کچل از جائىکه پنهان شده بود درآمد و گفت: اگر من صاحب النگو را بیاورم به من چه مىدهی؟جوان گفت: ‘از مال دنیا بىنیازت مىکنم.’
کچل، دختر را صدا کرد. دختر و پسر زن و شوهر شدند. پس از مدتى دختر حامله شد.
پسر به او گفت: این چهل پرنده عاشق من هستند. اگر بچه به دنیا بیاید و گریه کند و چهل پرنده بفهمند هم تو را مىکشند و هم بچه را. پس بهتر است راه بیفتیم. بر سر دیوار هر خانهاى که من نشستم تو برو و بگو که: ‘شما را به جان ‘حسن یوسف’ بگذارید من چند روزى اینجا بمانم.’
پرندهٔ آبى پرید و دختر پیاده به دنبال او روان شد. تا اینکه پرندهٔ آبى بر سر دیوار خانهاى نشست. دختر در زد و آنچه پسر به او یاد داده بود گفت. خبر به خانم خانه رسید. خانم که همان مادر حسن یوسف بود، اجازه داد دختر وارد شود. پس از چند روز دختر زائید. خانم کنیزى را فرستاد که نزد زائو بخوابد. نیمههاى شب کنیز شنید که کسى به شیشه زد و گفت: هما جان، شاه ولى خوب است؟ مادرم آمد و بچه را بغل کرد؟ دختر جواب داد: شاه ولى خوب است. اما مادرت نیامد.
کنیز فردا همه چیز را براى خانم خود تعریف کرد. خانم گفت: حتماً پسرم ‘حسن یوسف’ برگشته شب خودش کنار زائو خوابید و غذاهاى خوبى هم تهیه کرد و بچه را خوب تر و خشک کرد. نیمههاى شب باز همان صدا تکرار شد. مادر نمىخواست بگذارد حسن یوسف برود. قرار بر این شد که تنورى بسازند و راه فرارى هم براى او بگذارند و آتشى در آن روشن کنند.
فردا مادر دستور داد تنور را آماده کنند. پرندهٔ آبى هم با چهل پرندهٔ دیگر آمدند و سر دیوار نشستند. پرندهٔ آبى گفت: مىخواهم خودم را آتش بزنم. پرندهها گفتند: نه نزن. پرندهٔ آبى گفت: نه مىزنم.
پرندهها گفتند: اگر تو به آتش بزنى ما هم مىزنیم. پرندهٔ آبى پرید توى تنور و از سوراخى که گذاشته بودند فرار کرد. چهل پرنده در آتش سوختند. حسن یوسف پیراهن پرندهٔ آبى را از تن درآورد. آنها به خوشى زندگى کردند.