حکایت نان و حلوا از قابوس نامه/ آزمایش وفاداری به خود و داشتن عزت نفس
در یکی از روزهای زمستان، یکی از علمای معروف برای نماز ظهر به مسجد رفت و در صحن مسجد قدری در آفتاب ایستاد تا گرم شود و در کنار آفتاب چهار پسربچه از شاگردان بازار نشسته بودند و ناهار میخوردند.....

یکی از آنها نان و حلوا میخورد. دومی و سومی نان و پنیر میخوردند و چهارمی نان خالی میخورد.
یکی از آنها که نان و پنیر داشت به آنیکی که نان و حلوا داشت گفت: من هم حلوا میخواهم، یککمی حلوا هم به من بده.
حکایت نان و حلوا
پسرک حلوایی گفت: اگر سگ من باشی و صدای سگ بکنی حلوا میدهم. او هم مانند سگ صدایی کرد و قدری حلوا گرفت و همه خندیدند.
سومی گفت: من هم حلوا میخواهم، به من هم بده. پسرک حلوا خور گفت: اگر الاغ من باشی و صدای خر بکنی حلوا میدهم. او هم مانند الاغ صدایی کرد و قدری حلوا گرفت.
پسرک چهارمی که نان خالی میخورد گفت: حالا که به آنها حلوا دادی به من هم بده. پسرک حلوایی گفت: اگر گربه من باشی و معومعو بکنی حلوا میدهم.
جواب داد: نه، من گربه کسی نمیشوم و حلوا هم میخواهم. تو که حاضری حلوا بدهی همینطوری بده.
حلوایی گفت: نه، رسمش همین است. اگر گربه نیستی از حلوا خبری نیست. اگر حلوا میخواهی باید گربه من باشی.
پسرک فکری کرد و گفت: صبر کن من از این آقا که دارد تماشا میکند میپرسم ببینم حلوا خوردن به گربه شدن ارزش دارد؟
بعد رو به مرد دانشمند کرد و گفت: آقا، آیا به عقیده شما گربه باشم و حلوا بخورم بهتر است یا خودم باشم و نان خودم را بخورم؟
مرد دانشمند جواب داد: فرزند عزیزم، نمیدانم به تو چه جوابی بدهم. تو بچهای و دلت حلوا میخواهد و حرفهای شما هم خیلی جدی نیست اما این را میدانم که من خودم سی سال است حلوا نخوردهام و میبینی که چیزی از دیگران کم ندارم و مردم هم به من احترام میگذارند، همسایهای هم دارم که هرروز حلوا میخورد و پیش هیچکس هم عزیز و محترم نیست.
پسرک گفت: حالا که اینطور است من هم نان خودم را میخورم و حلوا نمیخواهم. وقتی آدم میتواند سی سال حلوا نخورد صدسال هم میتواند. پس چرا سگ کسی باشد؟ چرا خر کسی باشد؟ چرا گربه کسی باشد؟
قابل توجه ساندیسیون !!!
سلام خیلی ممنون از حسن انتخابتان
متاسفانه حالا خیلی ها سگ و گربه و الاغ دند و همینها پدر کشور رو دراوردن