خاطرات یک تکفیری فصل اول قسمت ۵/ ماجرای ملاقات با یک ماموتسای وهابی/با معرفت به عقیده وهابیت به مسجد پیغمبر بروید!
لقمان امینی در کتاب خاطرات خود با عنوان
با توجه به تفکرات افراطی گروهک تکفیری و نوع نگاه این فرقه به اسلام و تعاریف و تفاسیر متضاد آنها از اسلام و سنت پیامبر (ص) لزوم آشنایی مسلمانان جهان با این نگاه اجتناب ناپذیر است.
روش های جذب تکفیری ها چگونه است؟ چگونه آموزش می دهند؟ به آنان چه می گویند که افرادشان حاضرند برای اهدافشان خود را نیز بکشند؟ در ایران چگونه یارگیری نموده اند؟ آیا خطر تکفیری ها هنوز ایران را تهدید می کند؟ آیا برای جذب به سراغ ما نیز خواهند آمد؟
خبر فوری در نظر دارد تا خاطرات یک تکفیری اهل سنت به لقمان امینی که در خانواده اهل سنت در سنندج که در سال 1365 متولد شده بود و به یک گروهک تکفیری پیوسته بود را برای شما مخاطبین عزیز باز نشر کند.
لقمان امینی بعد از اینکه متوجه می شود نگاه افراطی و برخلاف اسلام در تفکر تکفیری چگونه است برای آگاهی مردم از این تفسیر ضد اسلام خاطرات خود را در قالب یک کتاب با نام خاطرات یک تکفیری به رشته تحریر درآورد تا مردم و خصوصا جوانان با این تفکر آشنا شوند.
خبر فوری طی سلسله مطالبی هر روز قسمتی از کتاب خاطرات یک تکفیری را منتشر می کند.
در فصل اول ، قسمت پنچم کتاب خاطرات یک تکفیری می خوانید:
آنچه گذشت:
در قسمت قبل خواندیم که لقمان برای دست یافتن به پاسخ پرسش های خود در مورد حرفهایی که از خالد شنیده بود به نزد برخی از دوستان طلبه خود رفت که آنان نیز به محض مشاهده نام ماموستای «یک شه وه» عصبانی شده و شروع به توهین به آن ماموستا می کنند جز یک نفر آنان به نام امین، لقمان که علیرغم دیدار با دوستان طلبه اش هنوز جوابی برای سوالاتش پیدا ننموده به سراغ سی دی ها رفته و پس از شنیدن صحبت های واعظ دوباره ترغیب می شود تا خالد را ببیند و خود را به ماموستای یک شه وه برساند.در ادامه می خوانیم که...
ادامه:
ملاقاتهایم با خالد بیشتر شده بود و حریصتر که از کار وهابیها که همه بد آنها را میگفتند در حالی که من چیزی جز عمل به اسلام را نمیدیدم! سر در بیارم. همینکه یک فرصت پیدا کردم راهی شهر محل زندگی ماموستای «یک شه وه» شدم و یک راست رفتم پیش یکی از آشناهای قدیمی به اسم ناصر که شنیده بودم وهابی است. ناصر یک مغازه کوچک پخش فیلم و کتابهای مذهبی داشت، بعد از سلام و احوالپرسی سراغ ماموستا را از او گرفتم، ناصر کمی تأمل کرد و گفت: «من هم یک چیزهایی شنیدم اما جای دقیقاش را نمیدانم.»
با ناصر مشغول صحبت در این مورد بودیم که یک نفر وارد دکه شد و با شنیدن حرفهای من گفت: «چرا میخواهی ماموستا را ببینی؟» من هم گفتم که تازه با این عقیده آشنا شدهام و میخواهم از زبان خودش بشنوم که چه عقیدهای دارد. آن فرد که خودش را فرزاد معرفی کرد به خاطر آشنایی من و ناصر به من اعتماد کرد و برای ساعت 9 شب قرار گذاشتیم تا اگر ماموستا خواست که من را ببیند دنبالم بیاید. شب به محل قرار رفتم کمی بعد فرزاد با یک موتور آمد کنار دستم و گفت: دنبال من بیا، من هم دنبالش رفتم تا به یکی از محلههای حاشیه شهر رسیدیم. فرزاد در یک خانه را زد و مدتی بعد با ماموستا سوار ماشین من شدند. ماموستا که نگران به نظر میآمد، کمی اطراف را نگاه کرد و بعد از احوالپرسی گفت: «یک کم برو جلوتر تا با هم حرف بزنیم.» آن شب تا جایی که میتوانستم سؤال پرسیدم و ماموستا هم با حوصله جواب میداد تا اینکه ساعت به نصف شب نزدیک شد و دیگر خجالت کشیدم که سؤالی بپرسم، در این مدت کم، مجذوب ماموستا شده بودم و آن هم به خاطر اینکه من این همه راه را برای دیدن او رفته بودم خیلی من را تحویل میگرفت. از ماموستا خواستم که من را راهنمایی کند تا بیشتر با این عقیده آشنا بشوم.
ماموستا: «دو سه روز دیگر با هم قرار میگذاریم و به شما میگویم که چکار کنی.»
من هم جریان مسجد را برای ماموستا تعریف کردم و گفتم که نمیتوانم بمانم.
ماموستا: «خدا خیرتان بدهد و جوانهایی مثل شما را از ما نگیرد، پس شما برو سنندج نزد پسری به اسم فرید که کتابفروشی دارد و به او بگو که نشان به آن نشانی که ماموستا تو را پشت پاساژ ملاقات کرد و عمامه نداشت، تو را به ماموستا فاروق معرفی کند.»
آدرسی که ماموستا داد، آدرس یکی از همسایههای مغازه خودم بود که بین کسبه به تندرو بودن مشهور بود، مغازهاش هم به نوعی پاتوق وهابیهای سنندج بود. به سنندج که برگشتم رفتم پیش فرید و جریان را برایش تعریف کردم. فرید همان شب با شخصی به اسم فاروق کلاس داشت و من را هم با خودش برد.
بعد از اتمام کلاس فرید به فاروق گفت: «این برادر را ماموستای «یک شه وه» معرفی کرده تا به کلاس بفرستید.»
بعد از کمی صحبت کردن و پرسیدن چند سؤال در مورد ماموستای «یک شه وه» فاروق از حرفهای من مطمئن شد و گفت: با معرفت به عقیده [وهابیت] به مسجد پیغمبر بروید، و به فردی به اسم ابوبکر بگویید که من شما را معرفی کردم تا به یکی از کلاسها بفرستدتان.
بعد از این جریانات پیش خالد برگشتم آن هم بعد از شنیدن حرفهای من گفت: «ما جلساتی داریم که جوانها را بیشتر و بهتر با دین آشنا میکند، میتوانی برای شناخت بیشتر به این جلسات بیایی، خودم برای مدرس شدن درس میخوانم و نمیتوانم با تو بیایم اما در یک فرصت با هم به مسجد پیغمبر میرویم تا به یک کلاس معرفیت کنم.»
چند شب بعد به مسجد پیغمبر(صلیاللهعلیهوآله) رفتیم و خالد من را به ابوبکر معرفی کرد. ابوبکر حدوداً بیست و چهارسال سن داشت، اولین باری که دیدمش فکر کردم ریش مدل پروفسوری گذاشته است؛ چون فقط دور چونه هاش کمی ریش داشت. همان شب همراه ابوبکر به کلاس رفتم. کلاس با آن چیزی که من از جلسههای دینی در ذهنم بود خیلی فرق داشت و فضا به نوعی امنیتی بود، یه کلاس کاملاً منظم و سازماندهی شده به اسم کلاس واجبات. اسم کلاس را از جزوه 27 صحفهای که تدریس میشد گرفته بودند، جزوهای به اسم «واجبات المتحتمات المعرفه علی کل مسلم ومسلمه» ، مدرس کلاس هم خود ابوبکر بود. آن شب حدود بیست، سی نفری جوان و تقریباً هم سن و سال، دور تا دور اتاق نشسته بودن. خانمها هم در یکی از اتاقهای دیگر به حرفهای اوگوش میدادند. همه همدیگر را برادر صدا میزدند جوری که اگر با صدای بلند میگفتی برادر همه نگاهت میکردند. به امید اینکه آشنایی را ببینم، به نحوی که کسی متوجه نشود نگاهی به حضار انداختم، کاوشم که ادامه پیدا کرد ناگهان متوجه شدم که...
لقمان در جلسه متوجه چه چیزی خواهد شد؟ آیا آشنایی را خواهد یافت؟
در قسمت بعد با ما همراه باشید...
قسمت های قبل را می توانید اینجا بخوانید:
خاطرات یک تکفیری فصل اول قسمت اول / اسارت در دام تکفیر و آغاز یک وهابی چگونه است؟
خاطرات یک تکفیری فصل اول قسمت 2 / چگونه یک تکفیری مسئول ساخت مسجد می شود؟
خاطرات یک تکفیری فصل اول قسمت ۴/ داستان ماموستای روستای «یک شه وه » / چرا به آنها می گویند وهابی؟
15