مادر شوهرم روح دخترم را دزدید و من طلاهای او را !

مادر شوهرم روح دخترم را دزدید و من طلاهای او را !

حدود هشت سال از ازدواجم می‌گذرد. حاصل این زندگی یک دختر پنج ساله است. من و شوهرم مشکل خاصی نداشتیم. بعد از زایمان تصمیم گرفتم سر کار بروم. شوهرم به این موضوع حساسیتی نشان نمی‌داد، اما مادرش راضی نبود. او از روز اول چشم دیدنم را نداشت و از شلخته‌بازی و تنبلی‌ام می‌نالید.

گاهی خواهر‌ شوهرم را می‌‌فرستاد تا کارهای خانه‌ام را انجام بدهد. بد عادت شده بودم و مسئولیت زندگی‌ام را گردن دیگران می‌انداختم. کار در شرکت حسابی مرا سرگرم خودش کرده بود و مادر شوهرم بچه‌ام را نگه می‌داشت. دختر کوچولویم یک سال قبل وابستگی عجیبی به مادر‌ بزرگش پیدا کرد. او حتی دیگر شب‌ها هم حاضر نبود خانه خودمان بیاید. کم‌کم به اسم کوچک صدا‌یم می‌زد و هر‌ کاری می‌کردم مرا مامان صدا نمی‌زد. با این وضعیت تازه به خودم آمدم که چه اشتباهی کرده‌ام. البته مادر شوهرم نیز اجازه نمی‌داد بچه‌ام را حتی در آغوش بکشم. صدایم در آمده بود اما شوهرم نیز توجهی به حرف‌هایم نشان نمی‌داد و می‌گفت تو شلخته و دست و پاچلفتی هستی و به درد لای جرز دیوار هم نمی‌خوری. این موضوع الکی‌الکی به یک مشکل بغرنج تبدیل شده بود و نسبت به مادرشوهرم احساس تنفر می‌کردم. از چندماه قبل هر موقع خانه پدر شوهرم می‌رفتم یک چیزی بر می‌داشتم. آخرین بار طلاهای مادر شوهرم را برداشتم. ولی آن‌ها مچ مرا گرفتند. اصلا قصد سرقت نداشتم فقط می‌خواستم مادر شوهرم را عذاب بدهم. حالا دیگر بهانه خوبی دست شوهرم آمده و او هم خانه مادرش می‌ماند و حاضر نیست مرا ببیند. من دخترم را می‌خواهم و بس.

البته از روز اول اشتباه کردم و خوشحال بودم کار‌های زندگی‌ام را گردن دیگران می‌اندازم، نمی‌دانستم این کار چه اشتباه بزرگی است و...

منبع: رکنا

16

شبکه‌های اجتماعی
دیدگاهتان را بنویسید