به بهانه درگذشت او بررسی شد

مراحل اساسی سیر اندیشه باقر پرهام از غرب‌ ستیزی تا مدرنیته‌ پژوهی

آنچه باقر پرهام را از افتادن در ورطه مارکسیسم ارتدوکس و حکمت انسی هر دو رهایی بخشید، عقل جزئی و عقل سلیمی است که او از آن برخوردار بود.

مراحل اساسی سیر اندیشه باقر پرهام از غرب‌ ستیزی تا مدرنیته‌ پژوهی

فرزاد نعمتی در یادداشتی با عنوان «رعایت آدمیت» در روزنامه هم میهن نوشت: باقر پرهام، نویسنده و مترجم نامدار، 7خردادماه 1402 در 88سالگی در غربت، در کالیفرنیای آمریکا درگذشت؛ در خاک کشوری که پرهام در روزگار جوانی و میانسالی، فراوان در نقد تمدن و مناسبات حاکم بر آن سرزمین نوشت. بر کسی پوشیده نیست که پرهام را باید در دسته روشنفکران چپگرای ایرانی قلمداد کرد که به‌خصوص در دوران پیش از انقلاب 57، قلم خود را با هدف نقد بنیادی جهان «سرمایه‌داری» و «غرب» به چرخش درمیآوردند و بر طبل این امید می‌کوبیدند که از پس وقوع «انقلاب» آنگونه که کارل مارکس انتظار داشت و نوید آن را داده بود، ته‌نوشت جوامع مبتنی بر ساختار طبقاتی سرمایه‌دارانه، تحولی بنیان‌برافکن باشد؛ مصداق تحقق بیت حافظ شیرازی: «عالمی دیگر بباید ساخت وزنو آدمی». آنچه بر آن نسل رفت، البته حکایتی دردناک بود؛ نه‌تنها «غرب وحشی» دچار فروپاشی نشد، بلکه ازقضا از پس اضمحلال اتحاد جماهیر شوروی و بلوک شرق، سرمایه‌داری دورترین سنگرهای مقاومت در برابر خود را نیز درنوردید. قریب‌تر و غریب‌تر از آن، وقوع انقلاب 57 در ایران بود که نشان داد عمده‌ترین شکاف برسازنده وضعیت جامعه ایران، نه نزاع کار ـ سرمایه که جدال سنت ـ مدرنیته است و حتی برخلاف آنچه کسانی چون میشل فوکو گمان داشتند و در سفرشان به ایران که اتفاقاً پرهام نیز همراهشان بود بر آن اصرار می‌ورزیدند، نه از «روح» خبری شد و نه از «جان».

در کنار این رخدادهای کلان که بر همگان آشکار است، آنچه اما در تحلیل سیر زندگی باقر پرهام از اهمیتی فزونتر برخوردار است، این مهم است که پرهام از جایی به بعد چشمان خود را روی واقعیت نبست و لجوجانه به دیوار سست ایدئولوژیهایی که چونان تار عنکبوت، روشنفکری چپ ایرانی به دور خود تنیده بود، تکیه نکرد. انصاف البته حکم می‌کند این نکته نادیده گرفته نشود که وسعت فکر پرهام، از همان زمان پیش از انقلاب نیز با عموم فعالان فکری آن جریان، تفاوتهایی ظریف اما تاثیرگذار داشت که راه او را در دوران پس از انقلاب، از بسیاری دیگر، متمایز کرد و به کارنامه او درخششی بخشید که انکارناپذیر است. آن تفاوت ظریف را می‌توان با مطالعه یکی از معدود کتابهایی که به قلم خود پرهام نوشته شده است، دریافت؛ کتابی مشتمل بر مجموعه مقاله‌های او که از سال 1347 تا 1378 در مطبوعات ایران منتشر شده‌اند و مروری بر آنها نشانگر وجود گسستی در طرز فکر و حتی رتوریک کلام نویسنده‌ای است که اولاً آنقدر جسارت دارد که در پیشگفتار کتاب، خود به این تحول، آشکارا اذعان کند و ثانیاً می‌کوشد نه جهان را آنگونه که می‌پسندد و به مدد استبداد نظر، تغییر دهد بلکه در پی آن است که از پی دیالکتیک «بودن ـ شدن» به «فلسفیدن» خطر کند و آن جمله مارکس را که اینک وقت «تغییر» جهان است، اینگونه «تعبیر» کند: « فلسفیدن، یعنی ضدیت با باشندگی برای هموارکردن راه شدن. این است معنای «دگرگون کردن جهان.»»

مروری بر آنچه پرهام در سالیان پیش از انقلاب 57 نوشته است، نشان از دو خصلت عمده در آثار او دارد: نخست آنکه او نیز چونان بسیاری دیگر، عموماً در میدان گفتمانهایی مبتنی بر دوگانه‌های «شرق ـ غرب» و «جهان اول ـ جهان سوم» و با کاربرد پربسامد واژگانی ایدئولوژیک، می‌نویسد و به استقبال عموم (و نه البته تمام) انواع «مقاومت» در برابر غرب سرمایه‌دار استعمارگر لجام‌گسیخته نیهیلیسم‌زده منحط منحرف می‌رود؛ خواه هیپی‌های غرب‌نشین و جنگ با ارزشهای جامعه خود باشد، خواه عصیانهای مستعمرات رسمی و غیررسمی.

دومین خصوصیت نوشته‌های پرهام اما آن است که در قلم او، وسواس و دقتی نیز برای پرهیز از تکرار مکررات کلیشه‌ها دیده می‌شود و او نیز نظیر معدودی چون داریوش آشوری که در همان دوران، مضامینی مشابه چون »غربزدگی» را با تنظیمی متفاوت و اما با نگاهی نقادانه مورد توجه و استفاده قرار می‌دادند، گاه بارقه‌های این استعداد را از خود نشان می‌دهد که نمی‌توان چونان آلاحمد و رفقا به مسائلی فرهنگی و تمدنی، سیاسی ورود کرد. این بخش قابل احترام کارنامه پرهام در همین دوران است؛ نظیر هنگامی که او در مقاله «باهم‌نگری و یکتانگری»، تقابل «علم» و «ایدئولوژی» را برمی‌شمارد و از «فایده» اولی و «زیان» دومی پرده برمی‌دارد. طرفه آنکه، او نیز چون آشوری آنقدر هوشیاری دارد که فریب لفاظی‌های بی‌معنای استاد فلسفه و سخنور شهیر شهر، احمد فردید را نخورد و چونان‌که در گزارشی دقیق به نام «پای صحبت فیلسوف: گزارشی از فلسفه دانشگاهی» خاطرنشان شده است، مخاطبان خود را به تأمل در این پرسش رهنمون کند: «آیا انصاف هست که دانشجوی ایرانی، وقت و همت خود را مصروف آموختن اینگونه سخنان کند که عقل جزیی موهوم است و عقل کلی حقیقی؟».

آنچه پرهام را از افتادن در ورطه مارکسیسم ارتدوکس و حکمت انسی هر دو رهایی بخشید، البته به گمانم همان عقل جزئی و عقل سلیمی است که پرهام از آن برخوردار بود و همین نیز چه بسا باعث شد آنگاه که از خیر «روح» و «جان» فوکو گذشت، به این نکته نائل آید که راه شاید در شناخت «جان» و «روح» هگلی باشد؛ همان هگلی که هابرماس او را «نخستین فیلسوف مدرنیته« می‌دانست. بدینسان سفری آغاز شد برای شناخت «غرب» از دریچه «مدرنیته» و از معبر «ترجمه»: از ترجمه آثار هگل تا مارکس، از ریمون بودن تا ریمون آرون، از لئو اشتراوس تا روژه گارودی و از ژان هیپولیت تا ژان وال و درنهایت از کانت تا مقالات فدرالیست بنیانگذاران آمریکا؛ همان آمریکایی که پرهام در سال 1376 در مقاله «فرهنگ آزادی، فرهنگ استبداد» آن را مصداق «تاسیس جامعه‌ای نوین... نتیجه عمل اجتماعی آزادانه... در خور جهان نو و معاصر» و «تحقق عینی مدرنیته یعنی نمونه عینی فرهنگ آزادی» دانست. او خود در مقدمه همان کتاب «باهم‌نگری و یکتانگری» نوشته بود: «اینگونه چرخشها و تغییر روحیه‌ها ذاتی آدمی است. انسان موجود زنده‌ای است که به تناسب شرایط حاکم بر زندگی اجتماعیاش، حالات و روحیات و نگره‌ها و رفتارهایش تغییر می‌کند و از بابت این تغییرها هم به هیچ وجه مستوجب سرزنش نیست. شأن آدمیت همین است.» اینگونه که به داستان حیات فکری او بنگریم، بیراه نیست اگر بگوییم پرهام آدمیت را رعایت کرد.

شبکه‌های اجتماعی
دیدگاهتان را بنویسید

اخبار مرتبط سایر رسانه ها

    اخبار سایر رسانه ها