حکایت
-
حکایت تنبل و کور/ پسر تنبلی که از گدای نابینا رو دست خورد و به زندان افتاد و با گرفتن انتقام به ثروت رسید
پسرکى بود خیلى تنبل. مادرش از دست او به جان آمده بود. روزى به راهنمائى یک نفر، مادر پسرک سه سیب خرید. یکى از سیبها را…
-
حکایت احمد تجار/ زنی که با لبخند گلریز و ارتشی خیالی، پادشاه چین را به زانو درآورد
روزى احمد تجار که مرد بسیار ثروتمندى بود براى تجارت عازم چین شد. احمد تجار زنى داشت که هر وقت مىخندید یک دستهٔ گل از…
-
حکایت چوپان کچل و دختر کدخدا/ چوپان کچلی که عاشق دختر کدخدا شد
چوپان کچلى بود که هر روز گاو و گوسفندهاى اهالى ده را به صحرا مىبرد و مىچراند و با پولى که از این کار بهدست مىآورد…
-
حکایت جوان خیاط و آفتاب و مهتاب/ خیاط باهوشی که معماها را حل کرد و دو دختر پادشاه را به زنی گرفت
بچه خیاطى بود. روزى موقع کار خوابش برد. پدرش، او را صدا زد و بیدار کرد. پسر بلند شد و گفت: داشتم خواب خوبى مىدیدم.…
-
حکایت دو عروس پیرزن/ پسری که توسط مادرش از خانه بیرون انداخته شد و به پادشاهی رسید
پیرزنى بود پسرى داشت به نام ابراهیم. پیرزن از راه نخریسى برٌهٔ مادهاى خرید و به ابراهیم داد. ابراهیم هر روز بره را…
-
حکایت تاجر و غلام سیاه/ غلام سیاهی که شانسی پادشاه شد و روزگار مردم را سیاه کرد
تاجرى بود که غلام سیاهى داشت. در یکى از سفرهاى خود به بندرى رسیدند و متوجه شدند که وضع شهر غیر عادى است. کنجکاو شدند و…
-
حکایت از بین بردن نسل دختر/ ستارهای که مرگ پادشاه را پیشگویی کرد
پادشاهى بود که هروقت زنان او دخترى مىزائیدند، سر دختر را مىبرید. روزى مىخواست به شکار برود. به پسر خود گفت: اگر…
-
حکایت مکر و حیله زنان/ زن حیله گر چطور دختر کر و لال و کور قاضی را شوهر داد
روزی، روزگاری مردی تصمیم گرفت کتابی بنویسد به اسم مکر زنان. زنی از این قضیه باخبر شد و راه افتاد پرسان پرسان خانه آن…
-
حکایت تاجر و پسر نااهل/ پسر عیاش، که پدرش خودکشی را به وی آموخت
در روزگارهاى گذشته، در شهر اصفهان، مرد تاجرى زندگى مىکرد که ثروت بىحساب داشت ولى خداوند جز یک پسر، اولاد دیگرى به او…
-
حکایت شاهزاده و آهو/ داستان پدری که از دخترش خواستگاری کرد
روزگارى زن و شوهرى بودند. یک روز زن مریض شد یک انگشترى داد به شوهرش و گفت: ‘اگر من مردم بعد از مرگ من، این انگشتر به…