در شهر کازران قاضىاى بود که دخترى داشت ساده، یک روز این دختر با مادرش توى آشپزخانه سرگرم کار بودند صدائى از دختر بلند…
اما بشنوید که چرا پیرزن این دور و بر پیدا شده بود: روزی دختره برای هواخوری رفته بود کنار دریا که یک لنگهی کفش طلایی…
یکی بود، یکی نبود. در زمانهای قدیم پادشاهی بود و این پادشاه وزیر باتدبیر و لایقی داشت. از طرفی پسر پادشاه و پسر وزیر…
یک دخترى بود کچل که هیچکس حاضر نمىشد بگیردش. یک بابائى هم بود قُر که هیچکس حاضر نبود زنش بشود. این دو تا همدیگر را…
در ادامه با داستان شیرین و باحال ملانصرالدین و ماجرای نماز صبح همراه ما باشید.
در زمانهاى قدیم، سلطانى بود که فقط یک دختر داشت. روزى به جارچىهایش دستور داد در هر چارسو این فرمان را جار بزنند که…
روزى مرد نابینائى در راهى مىرفت و پشت سرش مرد بینائى حرکت مىکرد. مرد بینا جامهدانى در دست داشت که در آن مقدارى لباس…
پیرزنى بود که از دارِ دنیا یک بز داشت. روزى مثل همهٔ روزها، شیر بز خود را دوشید و زیر سبد گذاشت تا ظهر با نان بخورد.…
مرد خیاطی بود که پادشاه فردی را عقب او فرستاد. طاقه شالى به او داد براش تنپوش بدوزه. این خیاط سه روز زحمت کشید. بعد از…
مرد شاطرى مقدارى گندم داشت. صبحها بیرون مىرفت و زمینش را شخم مىزد. یکبار غروب وقتى به خانه برگشت، زنش به او گفت:…