افسانه نوش آفرین گوهرتاج/ قصهی دختری از دمشق و شاهزادهای از یمن که در میانهی طوفان به هم رسیدند+ قسمت پنج
رخ ملک ابراهیم را سوار کرد و به هوا رفت. بعد از ده روز شاهزاده را گذاشت بالای کوهی و گفت که نگاه کن. ملک ابراهیم نگاه کرد که نوش آفرین نشسته و ضیغم و دیلم کنارش هستند. ناگهان ضیغم شاهزاده را دید و گفت: ای آدمیزاد! برادر مرا کشتی…
دست برد و درخت شمشادی برداشت؛ اما ملک ابراهیم دست او را گرفت و روی سینهی او نشست. دیلم پیش آمد و شاهزاده با شمشیر ضربتی به کمر او زد که از وسط نصف شد. ضیغم تا قدرت او را دید، گفت: ای شاهزاده! مرا نکش. از رو سینهام بلند شو. من تا زندهام غلام حلقه به گوش توام.
شاهزاده از رو سینهاش بلند شد و دیو هم کلکی زد، یعنی که ایمان آورده. ملک ابراهیم نوش آفرین را بغل کرد. نوش آفرین گفت: این همه زحمت برای من کشیدی، امیدوارم به کام دلت برسی. ملک ابراهیم گفت: اگر سرم برود، از تو دست برنمیدارم.
افسانه نوش آفرین گوهرتاج
هر دو رفتند تا رسیدند به خان محمد و حمید ملاح و پسر وزیر. رخ آنها را برد به قصر حضرت سلیمان. سه روز کنار دریا بودند. ملک ابراهیم میخواست برگردد به دمشق، اما ضیغم تا فهمید که او میخواهد برود، به این فکر افتاد که نوش آفرین را گرفتار طلسم زنگوله کند و بدهد به دست مادرش«الیابش جادو» تا بتواند شاهزاده را از بین ببرد. نصفه شب که شد، دختره را به طلسم انداخت و برد پیش مادرش و خبر داد که ملک ابراهیم دو برادرش را کشته است. الیابش جادو برای آنها عزا گرفت و نوش آفرین را به سیاه چال انداخت و با زنجیر سنگین بست.
نوش آفرین یکهو دختر خوشگلی را دید. سلام کرد و احوالش را پرسید. دختره گفت: من دختر عبدالرحمان، پادشاه گلستان ارم هستم. اسمم میمونه خاتون است. روزی با دایهام گردش میکردم که علقمه پیدا شد و مرا گرفت و دایه هم در رفت. مرا آورد اینجا. میخواست از من کام بگیرد، اما من تن ندادم و مرا داد به دست مادرش. پدرم که خبردار شد، لشکر کشید، اما شکست خورد.
نوش آفرین دختره را دلداری داد و گفت: ناراحت نباش. ملک ابراهیم زود میآید و نجاتمان میدهد.

از آن طرف ملک ابراهیم از خواب که بیدار شد، نوش آفرین را ندید. هرچه گشت، دیو را هم ندید. رخ گفت که نگفتم او را بکش. خان محمد و حمید ملاح به پای رخ افتادند که کاری بکن. رخ گفت: ضیغم دختر را به طلسم زنگوله انداخته و برده پیش مادرش که کشتن مادره سخت است.
ملک ابراهیم گفت: مرا برسان پیش مادر ضیغم.
رخ سوارش کرد و رفت به هوا. بعد از یک روز او را گذاشت رو زمین و چند تا پرش را داد به شاهزاده و گفت: من میروم. هر وقت مرا خواستی، پر مرا آتش بزن. من زود حاضر میشوم.
رخ که رفت، ملک ابراهیم راه افتاد به طرف طلسم زنگوله. چشمش افتاد به باغی که سبز و خرم بود و عمارتی توش دید. لوح عابد را بیرون آورد و نگاه کرد. دید نوشته، هرکس پا به طلسم زنگوله بگذارد، صدای عجیبی میشنود. نباید بترسد. به عمارت برود. آنجا سنگ سیاهی میبیند. باید بالای سنگ برود. گرفتار دو بلا میشود و میخواهند او را بکشند. باید بکوشد که آنها را دور کند. تا چه پیش آید.
ملک ابراهیم پا شد و شمشیرش را بست به کمرش و اسم اعظم را خواند و به خودش فوت کرد و پا به طلسم گذاشت. اول صدای عجیبی شنید. بعد شنید که کسی میگوید که این جوان تا قیامت در این طلسم ماند. یکهو دیو بزرگی پیدا شد و درخت شمشادی را برداشت و پرت کرد به طرف ملک ابراهیم، اما شاهزاده پیش دستی کرد و با شمشیر به کمر دیو زد که مثل خیارتر نصف شد. یکباره رعد و صاعقه تو آسمان پیدا شد و بعد همه جا تاریک شد. ملک ابراهیم سرش را رو زانو گذاشت و صدای رعد که خوابید، سرش را برداشت.
این بار اژدهایی دید. زود جنبید و با شمشیر به گردن اژدها زد که سرش ده قدم آن طرف تر افتاد و غبار تیرهای همه جا را گرفت. غبار که برطرف شد، ملک ابراهیم این بار دید که پتیارهای نشسته و کتابی به دست گرفته. شاهزاده به لوح عابد نگاه کرد. دید نوشته که کار را تمام کردی. حالا باید تیری تو کمان بگذاری و با یک تیر پتیاره را از بین ببری. شاهزاده لوح را گذاشت تو بغلش و کمان را آماده کرد و تیری توش گذاشت و انداخت. تیر غرید و به سینهی پتیاره خورد و از پشتش زد بیرون. شاهزاده اثری از طلسم ندید. سجده کرد و خدا را شکر گفت.

ملک ابراهیم وارد باغ شد و به سر چاه رفت. به چاه که فرو رفت، نوش آفرین را دید که دست و پایش را به زنجیر بستهاند. به طرف دیگر که نگاه کرد، دختر خوشگلی دید که مثل نوش آفرین اسیر بود. دختره سلام کرد. ملک ابراهیم جواب داد و از نوش آفرین پرسید که او کی هست. نوش آفرین گفت که او میمونه خاتون است و مثل من اسیر شده.
شاهزاده نوش آفرین را بغل کرد و دلداریش داد. بعد هر دو دختر را بالا برد و رفت که تو عمارت بگردد که ابری تو آسمان پیدا شد و دستی از آن بیرون آمد و نوش آفرین را برداشت و برد. شاهزاده که از چاه بیرون آمد. نوش آفرین را ندید. گریبانش را از غصه درید. آتشی روشن کرد و پر رخ را تو آتش انداخت و پرنده به سرعت حاضر شد. ملک ابراهیم گفت: از نوش آفرین چه خبر داری؟
رخ گفت: دختره را بردهاند به کوه قاف. همین الآن میروم و خبرش را برایت میآرم.
شاهزاده خودش را رساند به دوستهایش و آنها خوشحال شدند.
اما بشنوید از میمونه خاتون. او از طلسم که آزاد شد، با ملک ابراهیم خداحافظی کرد و راه افتاد به طرف گلستان ارم. به شهر که نزدیک شد، برای شاه عبدالرحمان خبر بردند که میمونه خاتون آمده. چند نفر را فرستاد تا دختره را بیارند. چشم شاه که به میمونه خاتون افتاد، ازش پرسید که چه طور نجات یافته. میمونه خاتون هم تمام سرگذشتش را برای شاه تعریف کرد. شاه خوشحال شد و گفت: واقعاً شاهزاده کاری کرده که تمام پادشاهان قاف باید غلامش بشوند.
شاه که شنید ملک ابراهیم دنبال نوش آفرین میرود، آمادهی سفر شد. پریان رو تخت نشستند و دیوها تخت را برداشتند و حرکت کردند به طرف دریای محیط.
از آن طرف ملک ابراهیم نشست پشت رخ و رفت به آسمان. اما وقتی دستی از ابر آمد و نوش آفرین را برداشت، او بیهوش شد. به هوش که آمد، ضیغم را برابرش دید. آه از نهادش برآمد، ولی از ترس سلام کرد. ضیغم گفت: ای بدکاره! تو زنده باشی و برادرهام به خاطر تو کشته شوند؟! الآن به چنان خواری بکشمت که مرغ هوا و ماهی دریا به حالت گریه کنند. حالا ببین که تو را به کجا میاندازم.
نوش آفرین نگاه کرد و آتشی دید که اگر پرنده دور و برش پرواز میکرد، از گرمی آن پرش میسوخت. دلش از غصه پر شد و به درگاه خدا نالید که خداوندا! نگذار که من به دست این دیو حرامزاده کشته شوم.
ضیغم رفت و پس از دو ساعتی با دو جوجهی رخ برگشت. جوجهها گریه میکردند و ضیغم بیاعتنا به آنها، به یک دست نوش آفرین را گرفت و با دست دیگرش جوجهها را و رفت به طرف آتش که میمونه خاتون رسید و خود را از هوا به زیر انداخت و نوش آفرین را ربود. دایه هم جوجههای رخ را گرفت. از آن طرف رخ هم ملک ابراهیم را گذاشت رو زمین. ضیغم تا چشمش به شاهزاده افتاد، چهار ستون بدنش لرزید. ملک ابراهیم نعره زد کهای حرامزاده! این چه آشوبی است که راه انداختهای؟

این را گفت و دست به شمشیر برد. تا ضیغم خواست راه فراری پیدا کند، ملک ابراهیم چنان ضربهای به زیر بغلش زد که برق شمشیر از سر شانهاش درخشید و ضیغم در دم جان داد. میمونه خاتون رو کرد به شاهزاده و گفت: ای شاهزاده! خاطرجمع باش که من نوش آفرین را بردم. ما راهی گلستان ارم میشویم.
ملک ابراهیم دید که تخت دیگری پیدا شد. دیوها که تخت را زمین گذاشتند، او شاه عبدالرحمان را دید و خوشحال شد. شاه ملک ابراهیم را در بغل کرد و گفت: ای جانم به فدایت! بیا به گلستان ارم برویم.
از آن طرف نوش آفرین نزدیک آتش بیهوش شده بود و خبر نداشت که میمونه خاتون او را از دست ضیغم ربوده است. بعد از سه روز که به هوش آمد، میمونه خاتون را دید. ازش پرسید که اینجا کجاست؟ میمونه خاتون گفت که تو بارگاه پدر اوست.
شب که شد، میمونه خاتون دستور داد که تختی تو باغ ارم برپا کردند. نوش آفرین و شاهزاده هم به باغ آمدند. رقاصهها و مطربها شروع کردند به نواختن و خواندن، تا نصفه شب رسید. هر دو رفتند به خوابگاه و دست در آغوش هم خوابیدند. میمونه خاتون هم چند پاسبان دور و بر خوابگاهشان گذاشت.
خلاصه، ده روز تو گلستان ارم مشغول عیش بودند. روز یازدهم ملک ابراهیم از شاه اجازه خواست که برگردد به وطنش. شاه گفت: ای فرزند! من عهد کردهام که هرکس میمونه خاتون را نجات بدهد، دخترم را به او بدهم.
ملک ابراهیم گفت: بنده منت دارم، اما من هم با خدای خود عهد کردهام که تا به وصال نوش آفرین نرسم، دست به هیچ زنی نزنم.
شاه گفت: پس قول بده که بعد از عقد نوش آفرین، میمونه خاتون را هم عقد کنی.
ملک ابراهیم قبول کرد و چند بوسهی آبدار از لب میمونه خاتون گرفت و با شاه خداحافظی کرد. شاه نوش آفرین و ملک ابراهیم و دوستهایش را نشاند رو تختی و دیوها تخت را برداشتند و به آسمان رفتند. شاه هم آنها را تا سد سکندر بدرقه کرد و برگشت.
رخ در سایهی تخت پرواز میکرد. دیوها پس از دو روز شاهزاده را به سراندیب رساندند. ملک ابراهیم آنها را مرخص کرد. رخ هم چند تا پرش را کند و به ملک ابراهیم داد و رفت. شاهزاده به خان محمد دستور داد که به شهر برود و چند دست اسلحه و لباس رزم و اسب بخرد. اسب و لباس و سلاح که آماده شد، همه لباس پوشیدند و سوار اسبها شدند و رو به راه گذاشتند. رفتند و رفتند تا رسیدند به بوستانی. بعد از ساعتی، همه دراز کشیدند تا استراحت کنند. ملک ابراهیم هم نوش آفرین را بغل کرد و خوابید.
اما بشنوید از امیرسلیم، پسر برادر جهانگیرشاه که کمر به قتل ملک ابراهیم بسته بود تا شاهزاده را بکشد و نوش آفرین را به دست بیاورد. او مثل سایه دنبال ملک ابراهیم بود. شبی فرصت پیدا کرد و خودش را رساند به آشپزخانه و زهر ریخت تو غذا و رفت گوشهای قایم شد تا ببیند چه اتفاقی میافتد. از آن طرف ملک ابراهیم از بارگاه برگشت و راه به راه رفت به حرمسرا. دید نوش آفرین خواب خواب است. بیدارش نکرد و رفت و چند لقمه غذا خورد. غذا که از گلوش رفت پائین، سرش را گذاشت و خوابید. امیرسلیم از جایی که قایم شده بود، آمد بیرون و نوش آفرین را بیهوش کرد و انداخت رو دوش و راه کشور دمشق را گرفت و رفت.
ملک ابراهیم که بیدار شد، زهر به تنش اثر کرده بود و سرتا پا زخم شده بود و زردابهای از زخمش بیرون میزد. از شدت درد این طرف و آن طرف میرفت و ناله میکرد. خان محمد که اتاقش کنار اتاق ملک ابراهیم بود، به صدای نالههای شاهزاده آمد و دید که چی به روزش آوردهاند. دود از کلهاش بلند شد و هرچه دور و بر را نگاه کرد، نه نوش آفرین را دید و نه امیرسلیم را.
هرچه با شاهزاده حرف میزد، ملک ابراهیم جواب نمیداد. حمید ملاح هم که آمد و شاهزاده را دید، شروع کرد به نعره زدن. خان محمد گفت: زود باش پر رخ را آتش بزن.

حمید ملاح پر را آورد و آتش زد. در چشم به هم زدنی، رخ خودش را رساند. تا شاهزاده را به آن حال دید، نعره زد و گفت: خان محمد! به شاهزاده زهر دادهاند. من نمیتوانم کاری بکنم. میروم میمونه خاتون و طبیبهای قاف را بیارم.
رخ این را گفت و پر زد و رفت. بعد از ساعتی با میمونه خاتون و طبیبها و پریزادها رسید. میمونه خاتون تا شاهزاده را دید، به طبیبها دستور داد که دوا درمانش کنند. طبیبها مشغول کار شدند. خیلی نگذشته بود که تخت عبدالرحمان تو آسمان پیدا شد و پائین آمد و نشست کنار شاهزاده. میمونه خاتون گفت که برای شاهزاده چه اتفاقی افتاده. هر دو حسابی اشک ریختند. میمونه خاتون بیتابی میکرد. طبیب آمد و گفت: اگر مُهره اینجا بود، بیمعطلی علاجش میکردم. ولی کاری از دست من ساخته نیست.
عبدالرحمان گفت: مُهره اینجاست.
دست به جیب بغلش کرد و مُهره را درآورد و داد به طبیب. طبیب دستور داد حوضی را پر شیر بکنند و مُهره را به دهن شاهزاده گذاشت و انداختش تو حوض شیر. زخمها خوب شد و حال ملک ابراهیم کمی جا آمد. طبیب دو روز ملک ابراهیم را تو حوض شیر غلت میداد. روز سوم شاهزاده چشم باز کرد و دید دور و برش را میمونه خاتون و عبدالرحمان و عدهای دیگر گرفتهاند. آه از نهادش برآمد و وقتی فهمید که چه اتفاقی افتاده، گفت: میمونه! امیرسلیم مرا به این روز انداخته و نوش آفرین را برده. باید پیداش کنی.
درمان ملک ابراهیم چهل روز طول کشید. از رختخواب که پا شد، پر رخ را انداخت تو آتش و رخ بیمعطلی حاضر شد. ملک ابراهیم گفت: برو خوب بگرد و هرجا امیرسلیم و نوش آفرین را دیدی، زود برشان دار و بیار.
شب که شد، ساقی و مطرب آمدند و بعد از چهل روز بساط شادی و بزن و بکوب راه انداختند. ملک ابراهیم هم دست به گردن میمونه خاتون انداخت و به خیر و خوشی دیداری تازه کردند. موقع خواب که شد، رختخواب حریر برای شاه پهن کردند و هر دو دست به گردن هم خوابیدند.
ملک ابراهیم و میمونه خاتون را اینجا داشته باشید و بشنوید از امیرسلیم و نوش آفرین.
ادامه دارد…..