پادشاهى بود که بچهدار نمىشد. روزى درویشى به در خانهٔ پادشاه آمد و سیبى به او داد و گفت: نیمى از سیب را خودت بخور و نیم دیگر را به همسرت بده خورد. وقتى همسرت زائید، بچه را تا شش ماه نباید زمین بگذاری.
پسر درویش سى و پنج روز براى چوپان کار کرد و چوپان که دلش براى او مىسوخت، گوسفندهائى که لازم داشت را به او داد با چهل مشک آب. بعد از چوپان خداحافظى کرد و بهراه افتاد. به وعدهاى که با سیمرغ داشت فقط پنج روز باقى مانده بود. ...
پسر درویش که برای بار جندم از دختر پادشاه فریب خورده بود، بیچاره و درمانده روانهٔ خانه شد. مادر، صداى داد و قال و شیون و زارى او را شنید و سراسیمه از خانه بیرون آمد: چه شده، باز چه به سرت آمدهاى پسر بدبخت من؟.
فردا که شد، مردم همه در جارسوق کوچک شهر جمع شدند و گرد هم آمدند. پادشاه دستور دادکه از خزانه، پول بیاورند....
درویش پیرى بود که همسرى داشت و پسری یک روز همینطور نشسته بودند. درویش رو کرد به پسرش و گفت: پسر جان! من فکر نمىکنم که بیش از یکى دو روز دیگر زنده بمانم. پسر، با ناباورى گفت: خدا نکند پدر جان، مگر تو علم غیب داری؟
روزی بود، روزگاری بود. جوانی بود به اسم جمیل و دخترعمویی داشت به اسم جمیله. پدرهاشان این دو را از روز اول برای هم نامزد کرده بودند. وقتی روز عروسی نزدیک شد، جمیل برای سفر سه روزهای به شهر رفت تا برای عروس چیزی بخرد، اما جمیله در روستا ماند....
انوشیروان زنجیرى جلوى قصرش آویزان کرده بود و نگهبانى هم براى آن گذاشته بود تا هر کس که به او ظلم شده بود و یا مشکلى داشت، آن زنجیر را به صدا درآورد….
آیا ما خاطرات را تحریف میکنیم؟ آیا هر چه سن بالاتر میرود، خاطرات کمرنگتر و ناواضحتر میشوند؟
مفهوم آدم و حوا بهعنوان نخستین انسانهای زمین و داستان زندگی آنها در باغ عدن یکی از باورهای محوری ادیان ابراهیمی، بهویژه مسیحیت است. در حالی که این داستان به نظر بسیاری افسانهای است، شواهد علمی و تاریخی اخیر نشان میدهد که بخشی از این روایت ممکن است ریشه در واقعیت داشته باشد.
ایده خلق "قلمرو ترنسام"، یک تجربه بینظیر برای مالکان پونتیاک ترنس ام، از ذهن خلاق ویلیام ال. میچل، معاون طراحی جنرال موتورز، جرقه گرفت. این ایده نوآورانه که در سال 1976 شکل گرفت، به سرعت به یک رویداد محبوب در میان علاقهمندان به خودرو تبدیل شد.