داستان دولت سر زن میگردد/ سوال پادشاه از وزیر و قِصهای که سلطان را به زانو درآورد
در سالیان سیار دور، سلطان مملکتى از وزیرش پرسید: مرد عامل خوشبختى در زندگى است یا زن؟

سلطان به وزیرش سه روز تمام به او مهلت داد که خوب فکرهایش را بکند و بعد جواب دهد. از آن پس تمام اوقات این وزیر صرف پیدا کردن جواب مناسبى شده بود که سلطان بپسندد و او مورد خشم و غضب، قرار نگیرد.
دو روز گذشت. وزیر نتوانست جوابى بیابد. در سومین روز بود که دختر سلطان به او گفت: چرا پریشان و ناراحتید؟
وزیر جواب داد: سلطان از من چیزى پرسیده، سه روز هم مهلت داده است تا جوابش را بگویم. تا این لحظه، نتوانستم از عهدهٔ جواب برآیم
داستان دولت سر زن میگردد
دختر گفت: پرسش چیست؟ بگو! شاید بتوانم جوابش را بگویم.
او گفت: پرسش این است: مرد در زندگى عامل خوشبختى است یا زن؟
دختر: بروید به پدرم بگوئید دولت سر زن مىگردد و عامل خوشبختى زن است.
وزیر در آخرین لحظههاى مهلت سه روزهٔ خویش، خودش را به سلطان رساند. سلطان از او پرسید: خوب، وزیر من! جواب را یافتی؟
وزیر: دولت سر زن مىگردد و زن عامل خوشبختى است.
سلطان پرسید: این را از کجا دانستی؟ چه کسى این جواب را به تو گفته است؟
وزیر ترسان و لرزان گفت: خود از پیداکردن جواب عاجز شدم و این جواب دخترتان است.
سلطان گفت: حالا که دخترم چنین جوابى داده و گفته که دولت سر زن مىگردد، بروید و در شهر بگردید و فقیرترین جوان را پیدا کنید و دخترم را به همسرىاش درآورید!
سپاهیان سلطان به دستور وزیر، شهر را زیر و رو کردند. سرانجام، جوانی را که با مادرش زندگى مىکرد یافتند. او هم فقیر بود و هم فلج. وزیر خبر را به گوش سلطان رساند و او مادر جوان فقیر و فلج را به دربار طلبید. مادر را حاضر کردند و سلطان به او گفت: مىخواهم دخترم را به پسرت بدهم!
مادر پیر گفت: قبلهٔ عالم! ما قابل دختر شما را نداریم، فقیریم، مریضیم!
سلطان گفت: نه! پسر شما باید با دخترم ازدواج کند.
مادر پسر با درماندگى گفت: امر، امر شماست.
روز بعد دختر سلطان به عقد جوان فقیر و فلج درآمد و به خانهٔ خرابهاش رفت. به شوهر و مادرشوهر پیرش گفت: من با فقیرى و مریضى شما مىسازم، اما باید به فکر چارهٔ کار هم بود.
آنها زندگى مشترک خود را شروع کردند. روزى دختر سلطان از مادرشوهرش خواست که دواهاى خانگى تهیه کند. او تهیه کرد و در اختیار عروسش گذاشت. دختر سلطان دواها را به مدت چهار روز به تن شوهرش مالید و بدنش را مشت و مال داد، بهطورى که فلج او خوب شد و راه افتاد. آنگاه دختر به شوهرش گفت: باید کار کنی، برو کارى پیدا کن!
مرد، اینجا و آنجا را براى کاریابى گشت و بالأخره اربابى را پیدا کرد که قصد سفر مکه داشت و او را بهعنوان مالدار پذیرفت و گفت: تو در این سفر مالدارم هستی، مزدت هم خرج سفرت و هم خرجى زن و مادرت.
جوان گفت: باید از زنم بپرسم، ببینم مصلحت او چیست؟
زنش گفت: حتماً به این سفر برو، قبول کن!
سپس برایش تخمه بریان کرد و توى جیبش ریخت و گفت: به هر کس رسیدى قدرى تخمه بده تا نمکگیرت شود.
جوان، از زنش و مادر پیرش خداحافظى کرد و با کاروان ارباب راه افتاد. کاروان منزل به منزل رفت تا به چاه آبى رسید. دور حلقهٔ چاه بارانداز کردند. اولین دلوى که از چاه آب بالا کشیدند. ارباب آب را گلآلود دید. رو به جوان، همان شوهر دختر سلطان کرد و گفت: برو ته چاه! ببین چرا آبش گلآلود است؟
جوان، به چاه فرو رفت. به ته چاه که رسید، ناگهان دید که سه دیو توى آب نشستهاند. سلام کرد. دیوها گفتند: اگر بهخاطر سلامت نبود، یک لقمهٔ خامت مىکردیم.
سپس او مشتى تخمه از جیبش درآورد و به هر کدام داد. دیوها گفتند: با این کارت ما را نمکگیر کردی!
و بعد پرسیدند: حالا چى از ما مىخواهی؟ هر چه مىخواهى بگو تا انجام دهیم.
جوان: آب را گل نکنید. ما عدهاى مسافریم که مىخواهیم از آب این چاه بخوریم. دیوها پذیرفتند، اما گفتند: در برگشت، باید برایمان دختر قشنگ بیاوری!
او گفت: اگر دختر قشنگ پیدا نکردم، چه کنم؟
دیوها گفتند: به جایش میمون بیار!
سپس، سه عدد انار به او دادند و از توى آب پا شدند و رفتند. آب هم زلال و صاف شد و او بالا آمد و به مسافران گفت: دلوها را به چاه بیندازید، آب صاف است. اما دیگر به ارباب و همراهان از دیوها چیزى نگفت. در همین موقع کاروانى که از سفر برمىگشت، به آنجا رسید. انارها را به کاروان سالار سپرد و گفت: این تحفههاى ناچیز را به زنم بده! و بگو قابلش را ندارد.
دختر سلطان با مادرشوهر پیرش روى سکوى خانهٔ خرابهشان نشسته بود که سوغات شوهرش به دستش رسید. از سه انار، یکى را به مادرشوهرش داد، یکى را برداشت و یکى را هم شکست، دید بهجاى انار، دانهٔ طلا و مروارید تو پوستهٔ انار است. مادرشوهرش هم انارش را شکست همهاش دانههاى طلا بود. سومى را شکستند، آن هم دانههاى طلا داشت.
دختر سلطان همهٔ دانههاى طلا را که ثروت هنگفتى بود، جمع کرد و به دنبال معمارى رفت. با این ثروت، شروع به ساختن خانهاى بهتر از قصر پدرش کرد. کار ساختمان یکسالى طول کشید تا تمام شد. دیگر موقع آمدن شوهرش بود؛ زیرا سفر مکه آن زمانها یکسال، طول مىکشید.
حدس دختر درست بود. شوهرش با کاروان در راه بازگشت بود و بهجاى دختر قشنگ که نیافته بود، براى دیوها میمونى با خود همراه داشت، اما در بین راه به جوئى رسیده بودندو میمون به میان آب پریده و غیبش زده بود.
حال او دست خالى بود و با غم و اندوه همراه کاروان به همان منزل اول، سر چاه آب رسیده بود. ته چاه آب رفت تا حکایت را براى دیوها بگوید و در میان بگذارد که او سر قولش بوده است. با ترس و لرز همین که به ته چاه رسید، هر سه دیو را دید که با میمون توى آب نشستهاند. شوهر دختر همه چیز را براى دیوها گفت، دیوها به او گفتند: ناراحت نباش! این میمون، همان میمونى است که غیبش زد. ما از تو راضى هستیم و پنج انار دیگر به او دادند و او خوشحال و خندان از چاه بالا آمد.
در شهر شایع شد که کاروان ارباب برگشته است. دختر سلطان وقتى این خبر را شنید، لباس نوئى تهیه کرد و به ندیمهاش گفت: این لباس را براى شوهرم ببر و به او بگو به خانهٔ ارباب نرود، یکسر بیاید خانهٔ خودمان.
ندیمه لباس و خبر را به مرد رساند. او تعجب کرد که با لباس نو، چگونه به خانهٔ خرابهاى برود. وقتى به محل رسید، بهجاى خانهٔ خرابه، خانهٔ نوئى را در مقابلش دید. ندیمه به او گفت: خانه خودتان است!
داخل خانه شد و اولین سؤالش این بود: نمىفهمم، این خانه، ندیمه، اینها از کجا پیدا شدند؟
زنش، موضوع انارها را گفت. او گفت: همان انارهائى که، دیوها داده بودند؟
زنش گفت: بله، همان انارها، دانههایشان مروارید و طلا بود.
شوهرش گفت: دیوها با تخمهاى که تو بریان کرده بودی، نمکگیرم شدند و بهجایش آن سه تا انار را به من دادند.
و بعد گفت: در برگشت، باز هم پنج تا انار به من دادند.
روز بعد که دختر بهعنوان ناشناسى ثروتمند، پدرش و وزیر را به ناهار دعوت کرد. سلطان از اینکه خود را در خانهاى بهتر از قصر خودش دید، حیرتزده شد و به وزیرش گفت: ما فکر مىکردیم، قصر ما بهترین است!
وارد سرسراى خانه شده بودند که دخترش از پشت پردهاى گفت: قبلهٔ عالم! دولت به سر زن مىگردد یا مرد؟
سلطان به وزیرش گفت: این همان پرسش ماست!
سلطان تا رفت حرف دیگرى بزند، پرده پس رفت و دید ناشناس ثروتمند، دخترش است. وزیر لبخندى زد و سلطان قضایا را تا آخر خواند و گفت: اشتباه کردم، حق با تو بود دخترم. ثابت کردى که زن عامل خوشبختى است. قبول دارم، قبول!
وزیر گفت: دولت سر زن مىگردد.
سلطان تکرار کرد: دولت سر زن مىگردد، همان حرف دخترم.