داستان چوپان و فرشته/ فرشته ای که چوپان ضعیف و بیچاره را جادو کرد
پیرمردى بود که یک پسر رنجور و ضعیف داشت. هرکس به او مىرسید آزارش مىداد و اذیتش مىکرد. چون ناتوان بود، زورش به کسى نمىرسید. بعد از مدتى پدر مرد و چون چیزى نداشتند، پسر خودش گله گوسفندان را به صحرا مىبرد....

چیزى نگذشت که چوپانهاى دیگر او را از زمینهاى پر علف بیرون کردند و او ناچار شد گلهٔ کوچک خود را در جاهاى دور، در کوهها یا در جنگلها بچراند. یک روز در جنگل انبوهى مشغول چراندن گوسفندان بود. ناگهان چشماش به زنى زیبا افتاد که زیر درخت بزرگى خوابیده بود.
داستان چوپان و فرشته
زنى بود که در میان زنان ده هرگز ندیده بود. لباس عالى و قیمتى بر تن، کفشهاى گرانقیمت تیماج بر پا داشت و گیسوان مشکى و بلندش هم افشان شده بود و چون سایه درخت برگشته بود، آفتاب نیمروز بىرحمانه گونهٔ قشنگ او را مىسوزاند.
پسرک مبهوت زیبائى زن شده بود و دلش سوخت و شاخههائى از درختها که برگ داشتند برید و آهسته سایبانى بالاى سر آن زن درست کرد، اما چیزى نگذشت که زن فرشته صورت از خواب بیدار شد و سایبان را دید و وقتى که اطراف خودش را جستجو کرد، پسر را دید و گفت: چطور شد که به فکر آسایش من افتادی؟
پسر گفت: چون دیدم اهل اینجا نیستى فهمیدم راه گم کردهاى و خسته هستی، دلم سوخت و حیفام آمد صورت قشنگ شما را آفتاب بسوزاند.
آن زن که فرشته بود، از این جوان و مهربانىاش خوشاش آمد، گفت: معلوم مىشود که آدم خوبى هستى حال عوض این خوبى که به من کردى هر چه میل دار از من بخواه! جوان گفت: من احتیاج به چیزى ندارم، ولى اگر اى فرشته خوب و قشنگ مىخواهى به من کمک بکنى مرا نیرومند کن، تا گوسفندان خود را هرجا دلم بخواهد بچرانم و کسى نتواند اذیتم کند.
فرشته گفت: خوب هر چه خواستى شد. حالا زور خود را آزمایش کن. جوان رفت نزدیک درختى که تا اندازهاى کلفت بود و آن را گرفت و با یک زور از ریشه کند. بعد فرشته گفت: حالا برو آن سنگى را که روى تپهٔ بالاى ده قرار دارد زور بده. جوان رفت و به تخته سنگى که فرشته نشان داده بود زور آورد و تخته سنگ از جا تکان خورد.
فرشته فریاد زد: چه مىکنی؟ مواظب باش اگر بیشتر فشار بیاورى و سنگ از جاى کنده شود ده خراب خواهد شد و به مردم آزار خواهد رسید مواظب باش که از زورت در موقع لازم و به منفعت مردم در کارهاى نیک استفاده کنی، کسى را نیازار و با کسانى که به مردم ظلم مىکنند جنگ کن.
فرشته این را گفت و ناپدید شد. جوان از آن روز پهلوان پرزورى شد و پند فرشته را هرگز فراموش نکرد و تا زنده بود از زورش در کارهاى مردم و آسایش اهالى ده استفاده کرد و نمىگذاشت کسى اشخاص ضعیف را آزار و اذیت کند.
زیبا بود ، اما 👇🏽 حداقل قصه ملک ارسلان مشنگ رو منتشر کن که با این سایز تکست دو سه سالی ملت سرکارند
جمیل و جمیله در چه حالیند ⭐
این داستان دوران قشمشم بود
حالا دوران زر و قدرت است ، یه وجب باش ، رجب باش ...
بادیگارد آ ، حرمسرا آ ، جت شخصی آ ، چاپیدن ملت آ ،
خدایا به جای زور و نامردی به ما عقلی سالم و دلی نترس عطا کن ، هر تولدی به مرگ ختم می شود ، مرگمان را در راه حق و حقیت و وجود نازنبنت قرار بده