داستان رازِ محبوبیت ایاز پیش سلطان محمود/ آزمونِ کمال و تدبیر در کاروانی که از خراسان میآمد
سلطان محمود غزنوی غلامی داشت که اسمش ایاز بود و این ایاز در نظر سلطان محمود خیلی عزیز بود. در باره ایاز داستانهای زیادی گفته شده است. این داستان یکی از آنهاست: سلطان محمود یک روز که می خواست به گردش و شکار برود، بیست نفر از امیران و درباریان را دعوت کرد و گفت: فردا به شکار می رویم آماده باشید...
فردا که به قصد شکار حرکت کردند و از شهر خارج شدند امیران و سرهنگان از اینکه می دیدند ایاز همه جا دوش به دوش سلطان محمود در جلو آن ها می رود ناراحت شدند و با یکدیگر گفتند: این وضع خیلی بد است، سلطان این غلام بی کس و کار را با خود همه جا ببرد، حتی در شکار، در حالی که ما همه از او داناتریم و زرنگ تریم و امیریم و سربازیم و در خدمتگزاری از او بهتریم و در جنگ از او قوی تریم و معلوم نیست فایده این غلام در شکارگاه چیست؟
بعد یکی را از میان خود انتخاب کردند که برود موضوع را به عرض سلطان برساند و بگوید احترامی که ایاز دارد مانند توهین به امیران است و اگر ایاز برای خدمت در خانه بهتر است در صحرا دیگران از او چابک تر و مناسب ترند.
داستان رازِ محبوبیت ایاز پیش سلطان محمود
این شخص اسب خود را جلو تاخت و اجازه گرفت و با سلطان همراه شد و پیغام امیران را به او گفت: امیران می گویند اگر ما می دانستیم که محبت سلطان به ایاز دلیلی دارد شاید دیگر ناراحت نمی شدیم. ولی این عزت و احترام بی دلیل ما را از ارادت و علاقه ایی که باید داشته باشیم دلسرد می کند. این ما هستیم که جنگ می کنیم، شکار می کنیم، کارهای بزرگ را به انجام می رسانیم و سلطان را از هر گزندی محافظت می کنیم در صورتی که این ایاز بر بی هیچ دلیلی نزد سلطان در جایگاه بالاتر است.
سلطان محمود گفت: صحیح است، حالا که چنین است آزمایشی می کنیم تا این موضوع روشن شود و اگر من اشتباه می کنم بدانم، اگر هم حق با من است گِله ها از میان برود و دلیل این کار آشکار شود.
بعد سلطان محمود فرمان ایست داد و درختی را که یک مقدار دورتر در طرف راست بود به ایاز نشان داد و به او گفت: گوش کن ایاز، آن درخت را می بینی؟ فوری برو پای آن درخت و رو به درخت بایست تا هر وقت با صدای به هم خوردن شمشیرها و نیزه ها تو را خبر کنم آن وقت شمشیرت را زیر درخت بگذار و خودت برگرد.
ایاز گفت: اطاعت می شود. اسبش را تاخت کرد و از سلطان و امیران دور شد و رفت زیر درخت منتظر ایستاد. در این موقع سلطان محمود امیران را دور خود جمع کرد و گفت: امروز می خواهم به کمک هم یک مسئله را حل کنیم و اگر اشتباهی در قضاوت خود داریم حل کنیم.
همه امیران گفتند: فرمان با پادشاه است.

سلطان گفت: گوش کنید، شما همه در چشم من عزیز و گرامی هستید و همه مساوی هستید اما برای اینکه گفت و شنید ما نظم داشته باشد باید یکی را از میان خودتان انتخاب کنید که همه به او اعتماد داشته باشید و به قضاوت او و راست گویی او ایمان داشته باشید، این کار باید زود انجام گیرد.
همه گفتند: فرمان با سلطان است. رأی گرفتند و یک نفر را انتخاب کردند و او همان کسی بود که پیغام امیران را به سلطان رسانده بود و از همه سالمندتر بود و همه به راستی و خیراندیشی او ایمان داشتند.
سلطان به آن شخص گفت: حالا تو نماینده بیست امیر هستی. بیا تا پنجاه قدم از همه فاصله بگیریم و کار خود را شروع کنیم. امیران پنجاه قدم دورتر ایستادند. بعد سلطان آهسته به آن امیر برگزیده گفت: نگاه کن، در آن جاده ای که از دور پیداست کاروانی می گذرد، من می خواهم بدانم آن قافله از کجا می آید، با شتاب برو و خبرش را برای من بیاور.
آن امیر به تاخت رفت نزدیک قافله و موضوع را از رئیس کاروان پرسید و با سرعتی که زودتر از آن امکان نداشت بازگشت و گفت: پادشاه به سلامت باشد، قافله از خراسان می آید.
سلطان پرسید: نفهمیدی به کجا می رود؟ گفت: نپرسیدم.
گفت: بسیار خوب، تو پهلوی من باش.
بعد سلطان یکی دیگر از امیران را جلو خواست و گفت: آن قافله را می بینی؟ برو تحقیق کن ببین به کجا می رود؟ آن امیر هم، با سرعت تمام خود را به قافله رسانید و موضوع را پرسید و بازگشت و گفت: قافله از خراسان می آید و به مدینه می رود.
سلطان پرسید: ندانستی چند نفر در قافله هستند؟ گفت: نپرسیدم.
گفت: بسیار خوب همین جا بمان.
بعد امیر سوم را طلبید و گفت: آن کاروان را می بینی؟ می خواهم بدانم چند نفر همراه قافله هستند، فوری برو خبرش را بیاور. امیر سوم هم به تاخت رفت و برگشت و گفت: پادشاه به سلامت باشد، آن ها صد و هشتاد نفرند، از خراسان به حجاز می روند.
سلطان پرسید: نفهمیدی مسافرند؟ (عازم حج) یا تاجرند و چه چیز به حجاز می برند؟ امیر گفت: نپرسیدم.
سلطان گفت: بسیار خوب همین جا بمان.
بعد امیر چهارم را صدا زد و گفت: آن قافله را می بینی؟ آن ها از خراسان به حجاز می روند می خواهم فوری بروی تحقیق کنی ببینی مسافرند یا بازرگان اند و بارشان چیست.
امیر چهارم اطاعت کرد و به شتاب اسب راند و از قافله خبر آورد و گفت: بیشتر آن ها بازرگان اند و از خراسان دیگ های سنگی و پارچه های ابریشمی و فرش قالی و پسته و بادام و غیر این ها به کشور حجاز می برند.
سلطان پرسید: نفهمیدی از خراسان چه روزی حرکت کرده اند و چندروزه به اینجا رسیده اند؟ گفت: نپرسیدم.
گفت: بسیار خوب پهلوی ما باش.
بعد سلطان یکی یکی امیران را خواست و هریکی را به سوالی فرستاد و هر یک رفتند و بازگشتند و جواب آن پرسش را و چند خبر دیگر را آوردند.
آن وقت سلطان گفت: حالا به اصل مطلب می رسیم. این شخص که برگزیده شماست حاضر است و شما همه هستید و چگونگی کار را دیدید. اینک شمشیرها و نیزه ها را به هم بزنید تا به صدای آن ایاز بیاید.
چنین کردند و ایاز که زیر درخت منتظر بود و از این گفت و شنیدها بی خبر بود با شنیدن علامت همان طور که دستور داشت شمشیر خود را به درخت آویخت و خود به نزد همراهان شتافت و سلطان در حضور همه امیران به ایاز گفت: ای ایاز، آن کاروان را می بینی که در آن جاده می رود؟ می خواهم بدانم آن قافله از کجا می آید و به کجا می رود زود برو و خبرش را بیاور که می خواهیم حرکت کنیم.

ایاز اسب خود را تاخت و قدری دیرتر از دیگران بازگشت و گفت: سلطان به سلامت باشد. قافله از خراسان می آید و به کشور حجاز می رود. سلطان پرسید: نفهمیدی چند نفرند؟
ایاز گفت: پرسیدم، صد و هفتاد مرد و ده زن.
سلطان گفت: ندانستی مسافرند یا تاجرند؟
ایاز گفت: پرسیدم، کمی از آن ها مسافرند که به حج می روند و بیشتر بازرگان اند.
سلطان گفت: چه خوب بود که می پرسیدی در بارها چه دارند که به حجاز می برند.
ایاز گفت: پرسیدم. آن ها پارچه های ابریشمی، و فرش های خراسان و دیگ ها و ظرف های سنگی، و پسته و بادام و میوه های خشک همراه دارند.
سلطان گفت: نفهمیدی کاروان چه روزی حرکت کرده است؟
ایاز گفت: چرا، آن ها روز هفتم ماه رجب حرکت کرده اند، دو ماه است در راه اند یک هفته هم در شهر ری برای خرید و فروش مانده اند.
سلطان چند چیز دیگر را هم پرسید و ایاز جواب داد. آن وقت سلطان محمود گفت: بسیار خوب، شمشیرت کجاست؟
ایاز گفت: به آن درخت آویخته ام. گفت: برو شمشیرت را بیاور، می خواهیم حرکت کنیم.

وقتی ایاز دور شد سلطان محمود به امیران گفت: باید سخنی بگویم، دلیل دوستی و محبت مرا سوال کردید و نتیجه آزمایش را دیدید. شما بیست امیر بودید و ایاز یک غلام سیاه بود. من یکی یکی شما را به یک کار فرستادم و ایاز خبر نداشت. اما جواب ها و خبرهای شما ناقص و ناتمام بود. هر آنچه او تحقیق کرد شما هم می توانستید اما نکردید و همان پاسخ یک پرسش را آوردید، من نمی خواهم هیچ کس را سرزنش کنم شما بسیار هنرها دارید که ایاز ندارد و بسیار کارها می توانید که او نمی تواند. اما کاری را که می تواند و از دستش برمی آید درست و کامل انجام می هد. آیا توضیح دیگری لازم هست؟
نماینده امیران گفت: گواهی می دهم که حق با سلطان است و کسی که کار خود را هرچند کوچک و ناچیز باشد درست و کامل عمل کند هر کس که باشد و هر جا که باشد عزیز و گرامی خواهد بود.
سلطان محمود پادشاه عادل و با کفایتی بود و در مورد ایاز و سلطان محمود هم داستان های جالب متعددی نقل شده.